بـه بـاغ بـاورم تـنـهـا گلی خشکـیـده جـا مانده
گلی بر سینه اش داغی هم از خون گریه ها مانده
به قرآن آیه ها خواندم ز سر افسانه ها راندم
به برگ دفترم شعری چنین شریده جا مانده
اسارت طالع و بختم هبوط آغاز این رسمم
به گوش آدم و حوا زمین پیچیده جا مانده
حسد یوسف به چاه افکند و تهمت گوشه زندان
کدام الوان پری پـا بـر قـفـس ننهاده جا مانده
الا ای یوسفا دریـاب زلـیـخـا را کـه آن بی تاب
به عشق از اسب خوشبختی به زیر افتاده جا مانده
نـبـردش نـوح در کـشـتی وفـادار آهوان چشمی
که تاج و جام خوشبختی به گل پوسیده جا مانده
تنومـند بـود و پر قـدرت هیولا منظر و هیبت
ز فرعون و زر و زورش تنی فرسوده جا مانده
به کیش شه مشو غره گدای سلطنت خوانده
که ماتت می کند آهی که بر آئینه جا مانده
به تخت شه اگر بنشسته ای هشدار زین کرسی
دو افـعی بـلا بـر شـانـه شـاهـانـه جـا مـانده
همه شادند و خوشحالند همه مستند و می خوانند
دریـغ زیـن شـادی و مـستی فغان و ناله جا مانده
جمیع مسلمین گویی مجوسی مرده احوالند
مسلمانان مسلمانی بـه گوری خفته جا مانده
به پا خیزید چون کاوه درفش دین علم دارید
به دشت کربلا هیهات یک شش ماهه جا مانده