بـیا و نغـمه سـرا شـور در ربـاب انداز
بدم اگر چه تو نیکی کن و در آب انداز
گـر از تبار مرگم و از گور برگشته
چو زندگان به رهم نور آفتاب انداز
بـبـیـن کـه بـاخـتـه کـامـم بـیـا و از سـر رحم
به جرم پوشی ات ای شه به بخت عتاب انداز
فـقـط اجـابـت من این بس است تا که دمی
دو چشم من به نگاهش شده به خواب انداز
هم او که در پس پردست و جلوه ها دارد
بـیـا و پـرده دار از ایـن مـه نـقـاب انـداز
حدیث قصه این گشته سر نگردد تام
ببخش یا بکـش و گردنم طناب انداز