انسانها دو دستهاند
یا پرندهاند
یا به پرندگان سنگ میزنند.
بر شاخههای تنیده بر میله های قفس
که خون تازهای ازدست نوشتههایم نوشیدهاند
لباسی نازک بپوشان
به رنگ لبهایی که بوسیدهام
که آینده ي من
در انعکاس این اضطراب موهوم رَج میخورَد.
در انتهای این شعر ناتمام
شکنجه گرَم ایستاده است
دست بر اندام جنازهای میکشد
که در من حبس شده است.
مادر
برقص!
تو میراث دار ساحلی هستی
که سرهای پدرانمان را به دوش میکشد؛
دلواپس شروههایت ایستادهام، برقص
برقص بر درگاه تنگهای که اعتبار من است.
از شهوتِ جاریِ در کاریز
روسریات را بردار!
بگذار نفت کشها
به خاورمیانهٔ اندامت نفوذ کنند
مگر نه اینکه از من جگر شیر میخواهی
تا بازوانِ مُتوَرّمَت را بگیرم
تا با هم برقصیم.
آه، چقدر پیر شدهای!
دیگر نه سویی مانده
نه سوادی
تا قلم بر گیرم
و با تو، تمام برج میلاد را
در گلوی دردآلود تهران فرو کنم.
از یائسگی نجات خواهی یافت
وقتی که بدانی
انسانها دو دستهاند...
وقتی که بدانی
خورشید را
از تاریکی دزدیدهاند
وقتی که بدانی
هنوز لباسهای خیسشان
روی بند آپارتمان مقابلت
که سرهای پدرانمان بر آن آویزان است
تاب میخورد.
تمام پهنای اُفق را شنا کردهام
خستهام مادر ، خسته
بگذار ادامه دهم
بگذار به این همه ناشناسِ بینام
شناسنامه دهم
تا هوّیتی جَعلی
بر گردهٔ شهرم لگد بکوبد.
تو جشن گرفتهای
و در تاریکی
ایستادهای
و گیسوانت را شانه میزنی
مرا از گفتگوهای روزمرّه جدا کن!
مثل خودت
که بر ابرهای مسلول
چشم دوختهای.
بعد از این همه سال
با لاک پُشتهای بیحاصل برگشتهای
که چه؟!
بگذار تا آخرین قطرات نفت از رگهایم بالا روند
تا زخمهایم آبی بسوزند
تا صورتهای بیچشم
گردا گردم از گرسنگی بمیرند
بگذار به دریا بریزم
که خونم در تصرف اوست.