روزگار لامروت تا مرا از یاد برد
هرچه با خود داشتم جز خاطر ناشاد برد
تا عیارم را به میل خود بسنجد بارها
همچو آهن پاره ام در کوره ی حداد برد
در کمال ناجوانمردی اثاث البیت من
سال ماضی دزد با بانگ مبارکباد برد
خرت و پرتی چند باقی مانده از آن دستبرد
یک دو روز بعد ازمحبس چوشد آزاد برد
رفته بودم تا که استخدام در شرکت شوم
روگرفت مدرک تحصیلی ام را باد برد
موقع خانه تکانی دفتر شعر ترم
همسر بی ذوق دست نان خشکی داد برد
یادگاری داشتم انگشتری از جد خویش
در هجوم سیل رندی تا کند امداد برد
جنس با ارزش هر آنچ از عهد ماضی داشتم
با زبان چرب خود سمساری شیاد برد
چلچراغ خانه ام را یادگاری نوعروس
یادبودی فرش زیرانداز را داماد برد
پوستینی مانده بود از مال دنیا بر تنم
آن هم آقازاده بهر کهنه ی نوزاد برد
منقلی و انبری همراه یک گونی زغال
گوشه ی انبار بود آن هم یکی معتاد برد
میخ کفشم را برون آورد رندی کاسه لیس
بامدادان بهر نعلین یکی ز اوتاد برد
در کمر بودم کمربندی ز چرم ساغری
ساقی محفل بهای ساغری بگشاد برد
فی المثل گر بخت عضوی بود زاعضا مثل گوش
مال من هرچند کم ماما گه میلاد برد!
نصف خونم را جناب محتکر در شیشه کرد
نصف دیگر در حجامتگاه خود فصاد برد
جامه دان عمه را میراث فرهنگی گرفت
عقد نامه ی زن عمو را مرکزاسناد برد
سنگ قبری نیز قبل از مرگ کردم دست و پا
شهرداری گفت مشکل میکند ایجاد برد
هرپس اندازی که بودم نیز بهر مالیات
طبق قانون تا حکومت را شوم منقاد برد
آنچه میراث طبیعی مثل نفت و گاز بود
گه به رسم پیشکش سوریه گاهی چاد برد
خانه ی عشقی پی افکندم که چاه فاضلاب
کرد طغیان گشت جاری ناگه از بنیاد برد
بی کس آنسانم که تنها گربه ی در خانه ام
بچه هایش را پس از چندی که راحت زاد برد
در لباس دوست ظاهر گشت شیطان رجیم
سوی نابودی مرا با حیله ی ارشاد برد
جلد کفتر بودم اما سنگ زد بالم شکست
گوش من بگرفت و سوی نطعم این جلاد برد
قرنها باید که بخت ساعدش جبران کند
آنچه از عمر من این لیلاج و این نراد برد
خانه بر بادی کز اول بود بغدادش خراب
فیل ما تا کرد یاد هند در بغداد برد
مرگ هم مانند ماموران گمرک در فرنگ
رشوت از من خواست تا از این خراب آباد برد
سرنوشتش برکند سبلت به منقاش آنکه او
همچو من از خاطر خود زحمت استاد برد
کار دنیا جمله وارون است نیکو گفته اند:
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
تیره روزی بین که نسیان میانسالی مرا
هرچه «شاطر» داشت طبع شعر و استعداد برد.