ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



برون ودرون شعر شفیعی کدکنی/مقاومت و عرفان

وقتی به این ابیات از مثنوی عاشورایی علی معلم دامغانی میرسم:

از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم

زینب اسیری رفت و ما برجای بودیم

چون بیوه گان ننگ سلامت ماند برما

تاوان این خون تا قیامت ماند برما (1)

 

-ابیاتی که مفهوم مواخذه از خویش وتاریخ را به خاطر بی تفاوتی در مقابل عاشورا برای اولین بار به گونه ی انقلابی مطرح می کنند- ناخود آکاه شعر "حلاج" شفیعی کدکنی در ذهنم تداعی می شود که یک دهه قبل در کتاب" در کوچه باغ های نیشابور" آمده است:  

در آینه دوباره نمایان شد

 با ابر گیسوانش در باد

 باز آن سرود سرخ اناالحق

 ورد زبان اوست

 تو در نماز عشق چه خواندی ؟

 که سالهاست

 بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

 از مرده ات هنوز

 پرهیز می کنند

 نام تو را به رمز

 رندان سینه چاک نشابور

 در لحظه های مستی

 مستی و راستی

 آهسته زیر لب

 تکرار می کنند

 وقتی تو

 روی چوبه ی دارت

 خموش و مات بودی

 ما

 انبوه کرکسان تماشا

 با شحنه های مامور

 مامورهای معذور

 همسان و همسکوت ماندیم

 خاکستر تو را

 باد سحرگهان

 هر جا که برد

 مردی ز خاک رویید

 در کوچه باغ های نشابور

 مستان نیم شب به ترنم

 آوازهای سرخ تو را باز

 ترجیع وار

 زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان هاست

 

گویا، روز به دار آویختن حلاج،تکرار  روز عاشوراست ، و آنانی که درآن روز بی تفاوت ایستادند و تنها مشاهدسه گر این جنایت بودند، همانانی هستند که در روزعاشورا نیز تماشاگر بودند و همانان در واقع ما بودیم ،چراکه اگر امروز هم حسین و یا حلاجی به پاخیزند دوباره تماشاگر خواهیم بود.

 وقتی تو

 روی چوبه ی دارت

 خموش و مات بودی

 ما

 انبوه کرکسان تماشا

 با شحنه های مامور

 مامورهای معذور

 همسان و همسکوت ماندیم

با این همه حق و حقیقت و مبارزه در راه آن بی حجت نخواهد ماند و خون  حسین ها و حلاجها به هدر نخواهد رفت و از خون آنان رویش های تازه ای پا میگیرد،و خاکستر آنان سرچشمه آتشفشانهایی خواهد شد که چون مشعلی راه را به حق پویان نشان خواهد داد:

 

 خاکستر تو را

 باد سحرگهان

 هر جا که برد

 مردی ز خاک رویید

 در کوچه باغ های نشابور

 مستان نیم شب به ترنم

 آوازهای سرخ تو را باز

 ترجیع وار

 زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان هاست

چنین است که حلاج ، پس از قرن ها دوباره در اینه نمایان می شود، و باز سرود سرخ انالحق ورد زبان اوست، وهنوز شحنه های پیر از مرده او پرهیز و رندان سرمست  نام او را به زمزمه تکرار میکنند:

در آینه دوباره نمایان شد

 با ابر گیسوانش در باد

 باز آن سرود سرخ اناالحق

 ورد زبان اوست

 تو در نماز عشق چه خواندی ؟

 که سالهاست

 بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

 از مرده ات هنوز

 پرهیز می کنند

 نام تو را به رمز

 رندان سینه چاک نشابور

 در لحظه های مستی

 مستی و راستی

 آهسته زیر لب

(2) تکرار می کنند

ونیز بسیاری از شعرهای انقلاب و دفاع مقدس از شاعران انقلاب را که  می خوانم ، شعرهای مجموعه "درکوچه باغ های نیشابور از جمله این غزل را به یاد می آورم:

موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند

بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند

بنگر آن جامه کبودان افق،صبح دمان

روح باغ اند کزین گونه سیه پوشانند

چه بهاری است خدا را که در این دشت ملال

لاله ها آینه ی خون سیاووشانند

آن فرو ریخته گل های پریشان در باد

کز می جام شهادت همه مدهوشانند

نامشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد

تا نگویند که از یاد فراموشانند

گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ

سرخ گل های بهاری همه بی هوشانند

باز در مقدم خونین تو ای روح بهار

بیشه در بیشه درختان همه آغوشانند (3).

غزل سوگسروده ای حماسی است برای شهدای مبارزه با رژیم طاغوت که در مرداد ماه سال هزارو سیصد و پنجاه شمسی در اوج اختناق و سیطره ساواک سروده شده است،این غزل سرمشق نه تنها زبانی که ذهنی بسیاری از غزل های انقلاب و دفاع مقدس است زنده ماندن یاد و تداوم راه شهیدان که از محوری ترین مولفه های مفهومی شعر شهادت و ایثار انقلاب اسلامی است،گویا اولین بار در این شعرمتجلی شده است.

ونیز غزل "آن عاشقان شرزه" که حماسی تر و موضع مند تر از منظر فرهنگ شهادت و ایثار به بیان ، جاودانگی خون شهیدان و امتداد راه آنان پرداخته است:

 

 

 

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند

رفتند و شهر خفته ندانست کیستند

فریادشان تموج شط حیات بود

چون آذرخش در سخن خویش زیستند

مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ

دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند

می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک

اینک ببین برابر چشم تو چیستند

هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز

 باز آخرین شقایق این باغ نیستند (4)

 

وباز وقتی سرود حماسی حمید سبزواری با مطلع:

آمریکا آمریکا،ننگ به نیرنگ تو

خون جوانان ما می چکد از چنگ تو (5)

وشعرهای ضد امریکایی شاعران انقلاب ازجمله ترانه طرحی از تائیس علی معلم دامغانی:

طرح/آزادی به رغم بندگی كردن/طرح مشرك/طرح كافر زندگی كردن/طرح اومانیتۀ بالیده از تخنه/طرح در ایمان انسان آخرین رخنه/طرحی از تائیس مشعل دار، از ابلیس/ماده دیوی مانده بر امواج آتلانتیس/طرحی از تائیس/این كه می‌بینید بابل نیست./آتن نیست/آتیكاست./بل نه، آتیكای یونان/بابل مغرور،/امریكاست..../...طرحی از تائیس ،  از ابلیس/از شیطان آتیكا/لكۀ ننگی است بر ننگ جهان/دامان امریكا (6)

را که می خوانم ،شعر نیویورک،شفیعی کدکنی ،به ذهنم خطور میکند،شعری که در زمانی سروده شده که امریکا به این گونه نه تنها به عنوان شیطان معرفی نشده بود که بزرگترین شریک سیاسی ، نظامی و اقتصادی ایران بود و قبله آمال و آرزوهای بسیاری از روشنفکران این سرزمین، و این خود بیانگر روحیه استکبار ستیزی و هوشمندی شفیعی کدکنی است در دشمن شناسی:

 نیویورک

او می مکد طراوت گل ها و بوته های افریقا را

 او می مکند تمام شهد گلهای آسیا را

 شهری که مثل لانه ی زنبور انگبین

تا آسمان کشیده

 و شهد آن دلار

یک روز

 در هرم آفتاب کدامین تموز

موم تو آب خواهد گردید

 ای روسپی عجوز ؟ (7)

شفیعی هوشمند و آگاه به رسالت تاریخی خویش در کار روشنگری و تلنگر زدن به وجدانهایی است که امیدی به بیدارشدن آنها دارد،در زمتنه ای که به تعبیر شفیعی زمانه عسرت است و شاعران غفلت زده ، خود را به برگ رخصتی فروخته اند و دلخوش که شعر می گویند،شعر هایی که از خواب هم ژرف تراست،و بازی با معاشقه سرو و قمری و لاله:

در این زمانه ی عسرت

به شاعران زمان برگ رخصتی دادند

که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله

سرودها بسرایند ژرف تر از خواب (8) 

او به حکم آیات قرآن ایمان دارد که"خداوند سرنوشت هیج قومی را تغییر نخواهد داد،مگر اینکه خودشان بخواهند ودر مسیر تحقق آن تلاش کنند"او می داند که تمام جاده ها از او آغاز می شود،کافی است خویش را باور کند و حضور خود را دریابد:

می خواهم

در مزرع ستاره زنم شخم

و بذرهای صاعقه را یک یک

 با دستهای خویش بپاشم

وقتی حضور خود را دریافتم

دیدم تمام جاده ها از من

آغاز می شود (9)

 

او به خواب مردابها حسرت نمی برد، و زندگی سرتاسر تلاطم و موج را پذیرفته است،و چون اقبال لاهوری باور دارد که موج تا هنگامی موج است که آرام نگیرد،زیرا به محض آرام گرفتن ،نابود خواهد شد،شفیعی در زمانه شعرهای خواب آور،زندگی دریایی و دست در گریبان با موج و پریشانی و طوفان را برگزیده است:

 

حسرت نبرم به خواب آن مرداب

کآرام درون دشت شب خفته ست

 دریایم و نیست باکم ازطوفان

دریا همه عمر خوابش آشفته ست (10)

این یک منظر به شعر شفیعی کدکنی بود، منظری که مخاطب را بیشتر متوجه جلوه بیرونی شعر شفیعی کدکنی می کند وجان مایه مقاومت را در شعرهای او نشان می دهد.اما از منظری دیگر،در ميان شاعران معاصر، دکتر محمدرضا شفيعي کدکني از دلبسته ترين شاعران به  آموزه های عرفانی و پيشينه ها و پشتوانه هاي فرهنگي اين مرز و بوم است و هيچ شعري از او را نمي توان سراغ گرفت که پشت گرم اين مباني ارزشمند نباشد.

شفيعي نه تنها در شدت بهره مندي از مباني عرفان در جريان شعر معاصر چهره اي بي نظير است که در کيفيت بهره مندي از اين مباني نيز ويژگي هاي خاص خودش را دارد. ايده هاي معرفتي و فلسفي و حکيمانه ، الهام بخش شعرهاي شفيعي اند، تمام شعر پيرامون همان ايده ها مي چرخد و محورهاي افقي و عمودي مستحکم و منسجم خويش را در پرتوي مغناطيس همان ايده ها پيدا مي کند و به کمال مي رسد.

آشکارترين جلوه وابستگي و دلبستگي شفيعي به ميراث فرهنگي و معرفتي و اساطيري اين سرزمين ، در عناوين شعرهايش نمود پيدا مي کند.

اين عناوين گاه نام شخصيت هاي مشهور يا نام کتابي مشهور يا عبارت يا مضمون معرفتي مشهوري از اين شخصيت هاست ؛ عناويني چون بار امانت ، هفت خواني ديگر، نور زيتوني، آيينه جم ، محاکمه فضل الله حروفي، حلاج، مزمور، آواره يمگان ، شطح، معراج نامه، اضطراب ابراهيم ، سيمرغ و... نشان از اين دلبستگي دارند.

بهره مندي هاي شفيعي از پشتوانه هاي فرهنگ و اساطير و عرفان ، محدود به ذکر اصطلاحات يا استفاده تلميحي از آنها نمي شود.

او اين مفاهيم را از دل تاريخ به عرصه دغدغه هاي امروز انسان مي کشاند و در رستاخيزي شورآفرين حياتي دوباره مي بخشد.

استفاده از حلاج و فرهنگ مفهوم و واژگاني که همراه دارد، از مصاديق چشمگير استفاده تلميحي از يک پديده در تاريخ ادبيات و بخصوص شعر فارسي است:

تا به پاي علم دار نياوردش عشق

سر شوريده منصور به سامان نرسيد

****

گفت آن يار کزو گشت سر دار بلند

جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد

حلاج آن گاه که به شعر شفيعي راه مي يابد، ديگر يک شخصيت معرفتي تاريخي نيست که در مقطعي نقش آفريني کرده و اکنون بايد از او به خاطر آن نقش آفريني تجليل کرد و تنها او و مفاهيمي که در هاله او قرار دارند را دستمايه مضمون آفريني قرار داد و به اين وسيله شعر خويش را به پشتوانه هاي فرهنگي مزين کرد.

حلاج در آيينه شعر شفيعي دوباره نمايان مي شود در حالي که کماکان سرود سرخ اناالحق ورد زبان اوست . حلاج در شعر شفيعي هنوز بر دار است و کماکان شحنه هاي پير از مرده او پرهيز مي کنند و هنوز نام عاشقانه او نجواي لحظات مستي و راستي رندان سينه چاک نيشابور که نمادي از هستي به حساب مي آيد، است"

در آينه ، دوباره نمايان شد/ با ابر گيسوانش در باد / باز آن سرود سرخ «اناالحق»/ ورد زبان اوست / تو در نماز عشق چه خواندي / که سالهاست / بالاي دار رفتي و اين شحنه هاي پير/ از مرده ات هنوز / پرهيز مي کنند تا اينجاي شعر اين حلاج است که از دل تاريخ به روزگار ما آمده است و اکنون در ادامه شعر اين ماييم که به دل تاريخ بازمي گرديم و همعصر حلاج مي شويم.

ما که در لحظه به دار آويخته شدن حلاج ، کرکسان تماشا بوديم و کنار شحنه هاي مامور و مامورهاي معذور با سکوت خويش ، آنها را تاييد کرديم:وقتي تو/ روي چوبه دارت / خموش و مات / بودي / ما:/ انبوه کرکسان تماشا/ با شحنه هاي مامور/ مامورهاي معذور / همسان و همسکوت / مانديم شعر مدام بين تاريخ و اکنون در رفت و آمد است و در همين رفت و آمده است که تاريخ و ما يگانه مي شويم و به عصري واحد مي رسيم.

تاريخ در ما زنده مي شود و ما در تاريخ ، و از خاکستر حلاج دوباره مرداني چون او مي رويند و مستان نيمه شب که حلاج هاي اين روزگارند نام او را ترجيع وار زمزمه مي کنند: خاکستر تو را/ باد سحرگهان / هر جا که برد/ مردي ز خاک روييد/ در کوچه باغهاي نشابور/ مستان نيم شب ، به ترنم / آوازهاي سرخ تو را باز / ترجيع وار زمزمه کردند/ نامت هنوز ورد زبان هاست (11)

 

نام گل آفتابگردان و مشابهت اين گل با قرص خورشيد دستمايه بيان و به تصويرکشيدن يکي از بزرگترين مباني تفکر عرفاني مي شود در شعر "غزل براي گل آفتابگردان".

گل آفتابگردان در اين شعر، سالکي است که در راه عشق گام نهاده است و نشانه اين گام نهادن ترانه گل آفتابگردان است که شاعر آن را مي شنود و شکفتن گل آفتابگردان است که شاعر آن را مي بيند: نفست شکفته بادا و/ ترانه ات شنيدم / گل آفتابگردان / نگهت خجسته بادا و/ شکفتن تو ديدم / گل آفتابگردان نيمه شب که تمام گلها و گياهان به خوابي سنگين فرو رفته اند، گل آفتابگردان ، گرم طي طريق است و به جستجوي معشوق خويش هر گوشه آسمان را مي کاود.

تنها اوست که آشناي اين راه است و از راز عشق آگاه. به سحر که خفته در باغ ، صنوبر و ستاره / تو به آبها سپاري همه صبر و خواب خود را / و رصدکني ز هر سو ره آفتاب خود را / نه بنفشه داند اين راز، نه بيد و رازيانه / دم همتي شگرف است تو را در اين ميانه سپس دغدغه هايي که در طول سير و سلوک گاه گريبانگير سالک مي شود به سراغ سالک اين شعر گل آفتابگردان مي آيد.

رفتن و رفتن براي رسيدن يا رفتن و رفتن براي رفتن بدون دغدغه رسيدن. سالک مي رود چون قرار داشتن در مسير به او و حياتش مفهوم مي بخشد و همين رفتن و در مسير قرار داشتن براي او حکم رسيدن را دارد: «رفتم اما همه جا تا نرسيدن رفتم» اين دلمشغولي ها در شعر چنين به تصوير کشيده مي شوند: تو همه درين تکاپو/ که حضور زندگي نيست / به غير آرزوها/ و به راه آرزوها/ همه عمر/ جستجوها/ من و بويه رهايي / و گرم به نوبت عمر / رهيدني نباشد/ تو و جستجو/ وگر چند، رسيدني نباشد فراز پاياني شعر، يادآور داستان منطق الطير عطار است و يگانه شدن با معشوق و طرح يکي از اساسي ترين مباني تفکر عرفاني يعني وحدت وجود، پايان شعر پايان سير و سلوک است و رسيدن قطره به دريا و ذره به خورشيد و تجلي کامل معشوق در هستي عاشق.

شفيعي از مشابهت گل آفتابگردان و قرص خورشيد با هوشمندي و تخيل فرهيخته خويش استفاده اي شاعرانه و سرشار از معرفت مي کند و اين فراز شکوهمند را پايان بندي شعر غزل براي گل آفتابگردان قرار مي دهد: چه دعات گويم اي گل!/ تويي آن دعاي خورشيد که مستجاب گشتي / شده اتحاد معشوق به عاشق از تو رمزي / نگهي به خويشتن کن که خود آفتاب گشتي (12)

 انسان همواره در عرق ريزان کشمکش ميان زمين و آسمان ، روح و جسم ، ماده و معنا وابستگي و وارستگي و... قرار دارد و هنر و لطيفه خلقت او اين است که بتواند بر مداري حرکت کند که نه جذب مطلق هر کدام از دو سوي اين معادله شود و نه از هيچکدام به کلي بگريزد؛ البته راه کمال انساني او اين است که اين مدار در نهايت با غلبه نسبي روح شکل گيرد.

شعر بلند اضطراب ابراهيم ، يکي از جاندارترين صحنه هاي نبرد اين دو نيروي متضاد در وجود آدمي را به تصوير مي کشد، کشمکشي که حتي مي تواند پيامبر خدا را دچار اضطراب کند.

بسياري از مباني عرفان در جهت تبيين و تعريف و تصحيح و تعديل اين دو نيروي متضاد پي افکنده شده اند و همواره در ادبيات و بخصوص شعر عرفاني ما سهم عمده اي از دلمشغولي شاعران عارف را اين مباني شکل داده اند. آواهايي دروني که برخي آدمي را به خاک فرامي خوانند و برخي به افلاک و همين فراخوان هاي متضاد است که به اضطراب انسان در گذرگاه هستي دامن مي زند.

در فراز اول شعر، طنين صدايي که آدمي را به آسمان فرا مي خواند به گوش مي رسد. صداي ساحري که در حضور و سرور خويش روح را از جامه کبودي اينچنين ، در رهايش و گشايش هزار اوج و موج مي رهاند و برهنه مي کند.

صدايي که هستي را در دو واژه گسستن و شدن خلاصه مي کند: اين صدا، صداي کيست؛/ اين صداي سبز،/ نبض قلب آشناي کيست؛/ اين صدا که از عروق ارغواني فلق / وز صفير سيره و ضمير خاک و/ ناي مرغ حق / مي رسد به گوشها صداي کيست / اين صدا/ که در حضور خويش و/ در سرور نور خويش / روح را ز جامه کبودي اينچنين / در رهايش و گشايش هزار اوج و موج/ مي رهاند و برهنه مي کند / صداي ساحر رساي کيست / اين صدا/ که دفتر وجود را/ باغ پر صنوبر سرود را/ در دو واژه گسستن و شدن خلاصه مي کند/صداي روشن و رهاي کيست همواره در مقابل اين صداي آسماني که ما را به افقي ملکوتي فرا مي خواند، نيروي آن سوي ديگر اين معادله ، انسان را به ترديد و درنگ فرو خوانده و نگاه او را به خاک و خويشتن معطوف مي کند. و هنگامه اضطراب آدمي در کشاکش اين دو صدا فرا مي رسد.

فراز دوم شعر اضطراب ابراهيم اين کشمکش دروني را در هنگامه خطيري که ابراهيم، اسماعيل را به قربانگاه برده است با شکوه هر چه تمامتر به تصوير مي کشد: من درنگ مي کنم / تو درنگ مي کني / ما درنگ مي کنيم / خاک و ميل زيستن در اين لجن / مي کشد مرا/ تو را/ به خويشتن / لحظه لحظه با ضمير خويش جنگ مي کنيم / وين فراخناي هستي و سرود را/ به خويش تنگ مي کنيم / همچو آن پيمبر سپيد موي پير/ لحظه اي که پور خويش را به قتلگاه مي کشيد/ از دو سوي / اين دو بانگ را/ به گوش مي شنيد/ بانگ خاک سوي خويش و/ بانگ پاک سوي خويش :/ «هان چرا درنگ / با ضمير ناگزير خويش جنگ »/ اين صداي او/ صداي ما/ صداي خوف يا رجاي کيست هيچ کدام از اين صداها با ما بيگانه نيست.

هر دو صدا، صداي درون ماست و اين راز خلقت انسان است و اين کشمکش ، تقدير او در آفرينش. بستگي و رستگي ، تلاطم و خواب هر دو را بايد در وجود آدمي پذيرفت و آنها را باور کرد.

انسان در اين اضطراب و کشمکش اگرچه همواره بوده و خواهد بود، اما ميل باطني او به آن طنين آسماني گرايش دارد و تلاش او براي رستن از بستگي هاست : از دو سوي کوشش و کشش / بستگي و رستگي / نقشي از تلاطم ضمير و/ ژرفناي خواب اوست / اضطراب ما/ اضطراب اوست / گوش کن ببين / اين صدا صداي کيست؛/ اين صدا/ که خاک را به خون و/ خاره را به لاله / مي کند بدل / اين صداي سحر و کيمياي کيست / اين صدا که از عروق ارغوان و/ برگ روشن صنوبران / مي رسد به گوش / اين صدا/ خداي را/ صداي روشناي کيست؛ (14)

هر کدام از شعرهاي دفترهاي مختلف شفيعي را که پيش چشم داشته باشيم جلوه هاي مباني عرفان و کشف و شهود اشراقي را مي توانيم در آن به تماشا بنشينيم.

دشواري هنگامي است که بخواهيم در آثار شفيعي کدکني شعري را بيابيم که نشاني از اين مباني در آن نباشد.

 

1- دامغانی، معلم ،علی/رجعت سرخ ستاره /انتشارات سوره مهر1385

2/3/4-درکوچه باغ های نیشابور/محمد رضا شفیعی کدکنی/1350

-  5-سبزواری ،حمید/سرود درد/انتشارات انجمن قلم ایران1389

 

6/7/8/9/10- درکوچه باغ های نیشابور/محمد رضا شفیعی کدکنی/1350

11/12/13/14/ آواز باد و باران / نشر چشمه / چاپ اول / پاييز 1377

 

کلمات کلیدی این مطلب :  برون ، ودرون ، شعر ، شفیعی ، کدکنی/مقاومت ، و ، عرفان ،

موضوعات : 

   تاریخ ارسال  :   1392/1/30 در ساعت : 1:1:21   |  تعداد مشاهده این شعر :  3286


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

محمد غلامی
1392/2/3 در ساعت : 10:19:9
: إِنَّ اللَّهَ لاَ يَسْتَحْيِي أَن يَضْرِبَ مَثَلاً مَّا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُواْ فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُواْ فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَـذَا مَثَلاً يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَيَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِينَ
در شان نزول آیه جمعى از مفسران از ابن عباس نقل كرده‏اند: هنگامى كه خداوند در آيات گذشته پيرامون منافقين، دو مثال براى آنها بيان كرد (مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً ...- و- أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّماءِ ...) منافقين گفتند خداوند برتر و بالاتر از اين است كه چنين مثالهايى بزند و از اين راه در وحى بودن قرآن اظهار ترديد كردند. در اين موقع آيه 26 نازل شد و به آنها پاسخ گفت. بعضى ديگر گفته‏اند: هنگامى كه در آيات قرآن، مثلهايى به "ذباب" (مگس) و "عنكبوت" نازل گرديد، جمعى از مشركان اين موضوع را بهانه قرار داده زبان به انتقاد گشودند و مسخره كردند كه اين چگونه وحى آسمانى است‏ كه سخن از "عنكبوت" و "مگس" مى‏گويد؟ آيه فوق نازل شد و با تعبيراتى زنده به آنها جواب داد.

جناب آقای موسوی عزیز فکر می کنم اگر آقای محدثی اگر نمونه های پایین تر از حلاج را هم مثال زده بود طبق هیچ یک از اصول دین و شریعت و عقل و عرف و اخلاق مرتکب عمل مذموم نشده بود تا چه رسد به این اندازه که شما بر آشوبید و کافه را به هم بریزید. اولا که همیشه مثال برای تقریب به ذهن و تشبیه معقول به محسوس است و نه همسان سازی و یکسان پنداری! چرا که همیشه برای اثبات صانع که امری مجرد و به دور از محدودیتهای مادی است مثال از امور مادی و حقیر می زنیم در حالیکه ماللتراب و رب الارباب!
دیگر اینکه ما در هیچ کجا، مطلقا هیچ کجای متون دینی و روایی نداریم که کس یا کسانی مذمت شده باشند فقط به خاطر اینکه دو چیز خوب و بد را به عنوان مثال مقایسه کرده باشند به جز یک مورد که امیر مومنان شکایت می کند از دست زمانه که چرا مردم او را با معاویه مقایسه می کنند و می گویند معاویه چنین کرد و علی چنان!
دیگر اینکه بهتر بود جناب آقای محدثی این جمله ( گویا، روز به دار آویختن حلاج،تکرار روز عاشوراست) را نمی آورد یا به نوعی دیگر می آورد و چنین به صراحت این دو را مقایسه نمی کرد و رتبه عاشورا در اذهان تا همیشه بالاتر از واقعه حلاج ها بماند صد البته بهتر است.
حق یارمان باد.
سید علی اصغر موسوی
1392/1/30 در ساعت : 2:45:2
هوالعلیم.
گاه شناخت افراد باید طی یک اسلوب و آیینی باشد.
یا مقایسه کردن دونفر غیر همسان و هم شان!
که یکی خود بدعت گذاری در حوزه شریعت به شما می آید و دیگری امام مکتبی متقن محکم الهی !
پس نمی توان هردو را در یک شان و وضعیت معرفی کرد . اگر نگارنده نسبت به "حسین حلاج" معرفت دارند ؟ پس در باره امام حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام ، مغایر عمل کرده است !
اگر نسبت به امام حسین علیه السلام شناخت کافی و وافی دارند ؟! پس نمی بایست این مقایسه ی کاملا بی ربط به را که خود قیاس" مع الفارق " است ، چنین آشکارا بیان می شد !
شاید در نگاه شاعر و سراینده ی اشعار، دو فرد یاد شده همسان باشند ،( همانگونه که متشرعین رابه شحنه های پیر تشبیه می کند ؟!) اما نگارنده که خود از مدعیان ادبیات آیینی و انقلابی است چرا باید چنین بنگارد :{{" گویا، روز به دار آویختن حلاج،تکرار روز عاشوراست ، و آنانی که درآن روز بی تفاوت ایستادند و تنها مشاهدسه گر این جنایت بودند، همانانی هستند که در روزعاشورا نیز تماشاگر بودند و همانان در واقع ما بودیم ،چراکه اگر امروز هم حسین و یا حلاجی به پاخیزند دوباره تماشاگر خواهیم بود.}}".
حقیر نه به شیوه ی "متکلمین "طریقت منصور حلاج (ره) را زیر سوال می برم ؛ و نه قصد منبر کرده ام ! اما مقایسه این دو واقعه : که یکی درمقابل دیگری امری حقیر به نظر می رسد و مقایسه ی دو شخص که یکی بردیگری بسیار رجحان دارد ؛ خود "وهن آشکار" است ! و فقط عرض می کنم : نگارنده بهتر است که نخست مقوله ی " شریعت و طریقت و ""حقیقت"را به خوبی مطالعه نمایند و بعد به نشر این چنین مطالبی بپردازند؛ تا خلط مبحث نشود ؟! چرا که حلاج در مسیر طریقت جان باخت و امام حسین علیه السلام در مقام "حقیقت" ! مرتبه ای که مصداق "حق الیقین" نه مرتبه ی سلوکی ، که آیا به حق دست یافته است ، یا نه ؟! ادعای "اناالحق " با خود "حق " بسیار فرق دارد ! امام حسین علیه السلام "ثارالله " است ، یعنی : خود حق ! "حقیقت کلیه ی مطلقه ".
با عرض پوزش از صراحتی که در یاداشت هست و ان شاء الله که "غرض" فرض نخواهد شد ! یا حق !
((ویرایش شده))
محمد غلامی
1392/2/4 در ساعت : 4:3:13
جناب آقای محدثی عزیز

اگرنظر حقیر باعث رنجش خاطر عزیزی شده است لطفا آن را حذف کنید و حقیر تصور نمی کردم چنین برداشتی از آن شود و کافه به هم ریختن فقط یک اصطلاح بود که شاید برداشت دیگری از آن شد
ممنون و پایدار باشید
رحیمه مهربان آق کاریز
1392/1/30 در ساعت : 18:49:41
با سلام و ادب

از شما استاد ارجمند برای نقد و راهنمایی غزلواره ای ، به دفتر شعرم دعوت میکنم.
http://irafta.com/showtext.aspx?id=14734

بااحترام.

پیام خصوصی
محمد غلامی
1392/2/4 در ساعت : 18:35:48
سلام بر همه عزیزان و سروران
جناب آقای موسوی عزیز فدای جد بزرگوارت بشوم
ما در چه عالمیم شما در چه عالمید!
برادر عزیز من خصوصی هم به آقای محدثی پیام گذاشتم که نظر این حقیر را به علت سوء تعبیری که شده است از دفتر خود بردارد و هم به شما خصوصی عرض کردم که اصلا قصد جسارت و نقد نداشتم و پوزش مرا بپذیرید و قصد ادامه مباحثه را نداشتم اما حالا که دیدم کار بیخ پیدا کرده است و بزرگان سایت هم جوابمان کردند و دیگر امیدی به این محتضر نیست چند کلمه جهت رفع سوء تفاهم عرض می کنم و رفع زحمت می کنیم.
اولا کسانی که با من و نوشتار ها و شعرهایم کمی آشنا باشند فکر می کنم ملتفت شده باشند حقیر ملات طنز گفته ها و نوشته هایم کمی زیاد است و اصلا نمی توانم دیپلماتیک و مبادی آداب حرف بزنم با شیر اندرون شد و با جان به در شود. لذا از هم اکنون اگر در بین سخنانم مطالبی را نپسندیدید بدانید قصد سوء ادب نیست و از هفت دولت آزادم.
ثانیا برادر عزیز من اصلا نه خود را منتقد می دانم و نه صاحبنظرو نه دانشمند تا چه رسد به استاد. اگر خودم را شاعر هم بدانم با کلی مسامحه است. من خودم را نیمچه استاد هم نمی دانم چه برسد به استاد و غرور و این حرفها. کشک چی پشم چی استاد چی. من اگر خیلی هنر کنم کلاه خودم را نگهدارم باد نبرد. من جدا معتقدم که ما اوتیت من العلم الا قلیلا.
سوما یا ثالثا من گاهی اگر اظهار نظری می کنم در ذیل برخی مطالب دوستان، به حساب این بگذارید که امر بر این حقیر فقیر مشتبه شده که ما هم اهل بخیه ایم و لاغیر. به حساب این بگذارید که خواستم درد دلی کنم به حساب این بگذارید که سالها حرفهای نگفته یکباره مثل آتشفشان بیرون زده است و طبیعتا ممکن است خرابی بار آورد. همانطور که در ذیل انتقاد آقای خصلتی نیکو خصال از شعر های آیینی برخی برادران اظهار نظری کردم چونکه دیدم به جز اینجا در جای دیگر کسی خریدار اینگونه سخنان نیست و ما همه همدردیم و گرنه من کجا و اظهار نظر در معقولات کجا.
رابعا برادر عزیرم سید جان شما که جای خود دارید من به کمترین آدمهای روی زمین هم قصد اهانت تا کنون نداشته ام و اگر آیه مزبور را هم شاهد آوردم نه تعریضی به شما بود بلکه تعریض به حلاج بود که با بهترین و کریمترین انسان عالم مورد مقایسه قرار گرفته بود. و اگرعبارت به هم ریختن کافه را هم بدون تامل کافی آوردم هرگز فکر نمی کردم اینهمه غوغا به پا کند. این اصطلاح صرفا یک مثل رایج و عامیانه است در موردی که شهر شلوغ می شود به کار می رود و کمی هم مایه های طنز دارد همین. وگرنه نعوذ بالله قصد نسبت بدمستی به کسی را نداشته ایم. و بخشی از این گونه سخن گفتنم را بگذارید به حساب اینکه شما برادر گرامی نوشتار آقای محدثی را کمی با تندی نقد فرموده بودید شاید من هم جو گیر شدم. هرچند ممکن است حق با شما بوده است ولی همانطور که خصوصی هم به شما گفتم حرف حرف می آورد و گاهی امثال من هم خودشان اهل بخیه می پندارند.
خامسا برادر عزیز حرفهای ما کمی غلط اندازهستیم ولی در پشت این شعرهای حلبی قلبی از طلا داریم اگر ناخواسته به کسی جسارتی رفته است عذر تقصیر می طلبیم و از همه حلالیت می طلبیم و زین پس به همان وبلاگ در پیت خودمان می چسبیم (ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس)
سادسا من اصلا در آن مقوله (مقامات و درجات اولیا و مقام سرور شهیدان ع) که حضرت عالی نقد فرمودید وارد نمی شوم چرا که نه سوادش را دارم و نه مطالب شما به دور از حقیقت بود که بخواهم آن را نقد کنم من فقط دیدم نقد شما به گونه ای تند بود که انسانها را ممکن است به خود سانسوری بیش از حد دچار کند چند کلمه به اقتضای مقام بیان کردم که حالا مجبورم از آن هم عقب نشینی کنم. به قول حافظ : محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم. می گویند نگو نمی گویم. نمی میرم که. می میرم؟!
به امید سرفرازی و موفقیت برای همه سروران گرامی و شاعران و ادیبان و سخنوران


علی اصغر اقتداری
1392/1/31 در ساعت : 15:35:37
سلام بزرگوار !چه زیبا حق مطلب را در باره ی شفیعی ادا کرده ای گرچه بزرگی او فراتر ازاین هاست وبلندای نام او برچکاد دماوند پهلو می زند وهزاران ناگفته ی دیگری هم هست که شرح وبیانش مثنوی صد من کاغذ می شود ولی باز هم جای سپاس دارد که یاد این فرزانه ی غربت گزین را در اذهان زنده کرده ای .کمتر شاعری است که از دفتر همیشه گشوده ی او بهره ای نبرده باشد وکمتر خواننده ای است که نقد های استادانه ی اورا خواند ه ودر مقابل هوش وذکاوت وگستره ی اطلاعات تاریخی وعرفانی او سر تسلیم فرود نیاورده و بر آن ها مهر تایید نزده باشد .
مانا باشیعزیز!
زهرا محمودی
1392/2/5 در ساعت : 23:5:7
سلام استادگرامي از مطالبتون استفاده كردم اتفاقا تحقيق دانشگاهم راجع به استاد شفيعي كدكني بود وممنو ن به خاطر درج اين مقاله بهره بردم.......راستي استاد نقد "من درمدارتو"يادتونه؟.....بازهم سپاس به خاطر نگاه مهربانتون.
علی رضا آیت اللهی
1392/1/30 در ساعت : 17:19:48
سلام

خواندم و مستفید شدم

خسته نباشید انشاء الله .

واقعا" زحمت کشیده اید .

موفق و موید بوده باشید انشاء الله .
محمد غلامی
1392/2/4 در ساعت : 18:35:18
سلام بر همه عزیزان و سروران
جناب آقای موسوی عزیز فدای جد بزرگوارت بشوم
ما در چه عالمیم شما در چه عالمید!
برادر عزیز من خصوصی هم به آقای محدثی پیام گذاشتم که نظر این حقیر را به علت سوء تعبیری که شده است از دفتر خود بردارد و هم به شما خصوصی عرض کردم که اصلا قصد جسارت و نقد نداشتم و پوزش مرا بپذیرید و قصد ادامه مباحثه را نداشتم اما حالا که دیدم کار بیخ پیدا کرده است و بزرگان سایت هم جوابمان کردند و دیگر امیدی به این محتضر نیست چند کلمه جهت رفع سوء تفاهم عرض می کنم و رفع زحمت می کنیم.
اولا کسانی که با من و نوشتار ها و شعرهایم کمی آشنا باشند فکر می کنم ملتفت شده باشند حقیر ملات طنز گفته ها و نوشته هایم کمی زیاد است و اصلا نمی توانم دیپلماتیک و مبادی آداب حرف بزنم با شیر اندرون شد و با جان به در شود. لذا از هم اکنون اگر در بین سخنانم مطالبی را نپسندیدید بدانید قصد سوء ادب نیست و از هفت دولت آزادم.
ثانیا برادر عزیز من اصلا نه خود را منتقد می دانم و نه صاحبنظرو نه دانشمند تا چه رسد به استاد. اگر خودم را شاعر هم بدانم با کلی مسامحه است. من خودم را نیمچه استاد هم نمی دانم چه برسد به استاد و غرور و این حرفها. کشک چی پشم چی استاد چی. من اگر خیلی هنر کنم کلاه خودم را نگهدارم باد نبرد. من جدا معتقدم که ما اوتیت من العلم الا قلیلا.
سوما یا ثالثا من گاهی اگر اظهار نظری می کنم در ذیل برخی مطالب دوستان، به حساب این بگذارید که امر بر این حقیر فقیر مشتبه شده که ما هم اهل بخیه ایم و لاغیر. به حساب این بگذارید که خواستم درد دلی کنم به حساب این بگذارید که سالها حرفهای نگفته یکباره مثل آتشفشان بیرون زده است و طبیعتا ممکن است خرابی بار آورد. همانطور که در ذیل انتقاد آقای خصلتی نیکو خصال از شعر های آیینی برخی برادران اظهار نظری کردم چونکه دیدم به جز اینجا در جای دیگر کسی خریدار اینگونه سخنان نیست و ما همه همدردیم و گرنه من کجا و اظهار نظر در معقولات کجا.
رابعا برادر عزیرم سید جان شما که جای خود دارید من به کمترین آدمهای روی زمین هم قصد اهانت تا کنون نداشته ام و اگر آیه مزبور را هم شاهد آوردم نه تعریضی به شما بود بلکه تعریض به حلاج بود که با بهترین و کریمترین انسان عالم مورد مقایسه قرار گرفته بود. و اگرعبارت به هم ریختن کافه را هم بدون تامل کافی آوردم هرگز فکر نمی کردم اینهمه غوغا به پا کند. این اصطلاح صرفا یک مثل رایج و عامیانه است در موردی که شهر شلوغ می شود به کار می رود و کمی هم مایه های طنز دارد همین. وگرنه نعوذ بالله قصد نسبت بدمستی به کسی را نداشته ایم. و بخشی از این گونه سخن گفتنم را بگذارید به حساب اینکه شما برادر گرامی نوشتار آقای محدثی را کمی با تندی نقد فرموده بودید شاید من هم جو گیر شدم. هرچند ممکن است حق با شما بوده است ولی همانطور که خصوصی هم به شما گفتم حرف حرف می آورد و گاهی امثال من هم خودشان اهل بخیه می پندارند.
خامسا برادر عزیز حرفهای ما کمی غلط اندازهستیم ولی در پشت این شعرهای حلبی قلبی از طلا داریم اگر ناخواسته به کسی جسارتی رفته است عذر تقصیر می طلبیم و از همه حلالیت می طلبیم و زین پس به همان وبلاگ در پیت خودمان می چسبیم (ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس)
سادسا من اصلا در آن مقوله (مقامات و درجات اولیا و مقام سرور شهیدان ع) که حضرت عالی نقد فرمودید وارد نمی شوم چرا که نه سوادش را دارم و نه مطالب شما به دور از حقیقت بود که بخواهم آن را نقد کنم من فقط دیدم نقد شما به گونه ای تند بود که انسانها را ممکن است به خود سانسوری بیش از حد دچار کند چند کلمه به اقتضای مقام بیان کردم که حالا مجبورم از آن هم عقب نشینی کنم. به قول حافظ : محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم. می گویند نگو نمی گویم. نمی میرم که. می میرم؟!
به امید سرفرازی و موفقیت برای همه سروران گرامی و شاعران و ادیبان و سخنوران


بازدید امروز : 1,765 | بازدید دیروز : 56,896 | بازدید کل : 123,222,972
logo-samandehi