دو غزل با دو زبان وحال وهوای متفاوت:
یکی با موضوع مرور وگفت گو با سال گذشته وگذشته ها از زبان کسانی چون من در چنین مقطعی.
ویک غزل عاشقانه تقدیم به مادر های دوم در یک بهاری دیگر.
با آرزوی یک سال خوب برای همه.
روزگار
ای روزگارجاری با خود کشیده ام
کم کم دگر به آخر این خط رسیده ام
عمری پی ی تودر خَم این بیشه مثل باد
پا بررکابِ اسبِ چموشی دویده ام
عمری چوموج وصخره گلاویز بوده ایم
عمری زدی وپس شده با یک کشیده ام
باهم دوتا پلنگ ،دوتا پهلوان،دوباز
چرخی مرا و، چرخی تورا، من دریده ام
چرخیدی ودوباره شد آن چرخ،چرخ باد
پیچید در غریوِ به طغیان رسیده ام
آهن شدم زخاک و از آ تش بُرون شدم
آب ازکفت ربوده ام و آبدیده ام
حالا بخوان زچشم من ای درمقابلم !
در مشت من چه هست؟کز این دور چیده ام
گفتی که بیشه ایست، میا نش دوتاپلنگ؟
آری؛ تورا هرآیینه جزاین ندیده ام
عشق اینست
ماه من آمدی و حال تغزل دادی
باز، بر نظم بهم خورده تعادل دادی
باز باطعم غزل آمدی و برجانم
شربتی ریخته ومزۀ کابل دادی
من پُراز شرم ،که سرشار شد از شیرینی
تو پراز شاخ، که صد بار گلایُل دادی
من ستونی وشده سقف،دو دستت برآن
وخودت پیچک و هر روزبرآن گل دادی
□
عشق آن نیست که گفتند از او حافظ ها
عشق اینست،که گفتی ومرا هُل دادی
تا لب بام وپس ازآن جریان پرواز
آسمانی ودوبال قرقاول دادی
شانه در شانه قدم درقدمم بال به بال
آمدی رو شنی و جاده وپل دادی
من در آیینه وآیینه برایت حالا
بنشین یار! بمن حال تغزل دادی