ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



خاطرات منظوم من از جبهه

رأي لب ماهیان

1
.

منظور پر عقاب را می دانم

مرغابی و تیر و خواب را می دانم

هرگز لبتان ازآب ها دور مباد

لب تشنگی و عذاب را می دانم

از قهقهه ای که خیمه ها را سوزاند

منشور شر شراب را می دانم

خورشید شبی تنور را می سوزاند

بی تابی آفتاب را می دانم

برکوچه و پس کوچه ی کوفه دارد

سر، نیزه که پیچ و تاب را می دانم

بر گردن و دست آهوان بند نبند

زخم تنم و طناب را می دانم

جانباز حسینم و رضا، سقّایی

در صحنه ی، انقلاب را می دانم

در صحن حرم بچه ی من گم شده بود

زینب شدن، اضطراب را می دانم

از داد، گلوی بچه ام درد گرفت

اندوه دل رباب را می دانم

رزمنده ی گردان امینی بودم

اروندکنار و آب را می دانم

همسنگرمان هنوز هم مفقود است

دل تنگی عکس و قاب را می دانم

مولا، به زبان تیرها حرف بزن

خالی شدن خشاب را می دانم

تو دست مرا گرفته ای باز بگیر

فردا، خطر حساب را می دانم

در سنگرمان سری جدا شد دیدم

می گفت که من جواب را می دانم

جامانده ی کربلای پنجم به خدا

والفجر دل خراب را می دانم
آن روز دو دستی به سرم چسبیدم

سرسختی انتخاب را می دانم

رأی لب ماهیان بجز دریا نیست

من تجربه ی حباب را می دانم

آزردگی حضرت زهرای عزیز

مظلومیت حجاب را می دانم

در هر غزلم نم نم اشکم جاریست

من، ارزش این کتاب را می دانم
 

2
فال حافظ در جبهه

به یاد مرحوم حمید یحیوي (روحش شاد)

جوانی جبهه رفتم اشتیاقی 1

گرفتم فال حافظ اتّفاقی

یکی از دوستان در سد دز خواست:

بگیرم فال حالی احتراقی

پس از حمدی به روح خواجه ی عشق

از او پرسیدم ای سردار ساقی

بگو که سرنوشتم دارد آیا

شبیه رود با دریا تلاقی؟

و یا جا می گذارم دست و پایی

در این جا یا اسارت در اتاقی؟

جوابش زد چنان تیری به قلبم

که تا اعماق جانم مانده باقی

ندایی از لسان غیب آمد

الا ای آن که با ما هم ایاقی

خرد در زنده رود انداز و می، خور »

به گلبانگ جوانان عراقی

وصال دوستان روزی ما نیست
((
بخوان حافظ غزل های فراقی))



3/ یک معما

به یاد آن که نامش را نمی دانم
 

به خط وقتی رسیدیم امر این یود

که هرکس سنگری باید بسازد

که تا فرمان حمله تا شب بعد

به آسانی کسی جان را نبازد

زمین خیس و نمی دیدیم خاکی

بدون بیل یا حتّی کلنگی

به خود گفتم چگونه من در این جا

بیابم خاک خشک و تکّه سنگی

شنیدم یک نفر با اسم و فامیل

صدایم می زند با مهربانی

از این افتاده گونی ها بیا تا

بسازم سنگرت را ای فلانی

شدم خیره به چشمان زلالش

تعجب کردم او که آشنا نیست

خدایا از کجا او می شناسد

خدایا او که از گردان ما نیست

به من گفتا بگو از رستم آباد

و از آن بچه ی با مرامش

بگو که آمده از آن همه شیر

به همراه تو در جبهه کدامش؟

سپس کمپوت و کنسروی به من داد

کمک کرد و برایم سنگری ساخت

از احوال پدر با نام پرسید

از آن لحظه دلم خود را به او باخت

به او گفتم که آقا از کجا تو

مرا با نام بابا می شناسی؟

چگونه با من این طور آشنایی؟

نبودی با من آیا هم کلاسی؟

به آرامی به من گفتا: علی جان

در اینجا هرکسی را با نگاهی

به قلب و چهره ی او می شناسم

میان این همه دود و سیاهی

شدم حیران حل این معما
خداوندا، بگو این مرد حق کیست؟

و با بغض گلو پرسیدم آقا!

بگو آقا بگو راز شما چیست؟
 

اگر زنده بمانم این معما
همیشه می زند آتش به جانم

تبسم کرد و با نرمی چنین گفت

که من از بچه های بهبهانم

تفنگش را به روی دوش انداخت

دوباره خواهشم آشفته پرسید

چگونه می شناسی تو چگونه؟

پس از لبخند گرمی مثل خورشید

به انگشت اشاره روی قلبم

زد و آهسته رفت از توی سنگر

عجب دیدم نوشته روی جیبم

(علی حیدری فرزند اصغر

ز گردان شرفسنجان کرمان

تولّد روستای رستم آباد)

پس از یک ربع قرن از کربلا پنج

هنوز این خاطره مانده ست در یاد

کلمات کلیدی این مطلب :  جبهه ، سنگر ، عقاب ، کربلای پنجم ، والفجر ، علی حیدری ، رای لب ماهیان ، یک معما ،

موضوعات :  ادب و مقاومت ،

   تاریخ ارسال  :   1392/1/1 در ساعت : 1:25:3   |  تعداد مشاهده این شعر :  1313


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

بازدید امروز : 18,769 | بازدید دیروز : 19,763 | بازدید کل : 123,977,369
logo-samandehi