رأي لب ماهیان
1.
منظور پر عقاب را می دانم
مرغابی و تیر و خواب را می دانم
هرگز لبتان ازآب ها دور مباد
لب تشنگی و عذاب را می دانم
از قهقهه ای که خیمه ها را سوزاند
منشور شر شراب را می دانم
خورشید شبی تنور را می سوزاند
بی تابی آفتاب را می دانم
برکوچه و پس کوچه ی کوفه دارد
سر، نیزه که پیچ و تاب را می دانم
بر گردن و دست آهوان بند نبند
زخم تنم و طناب را می دانم
جانباز حسینم و رضا، سقّایی
در صحنه ی، انقلاب را می دانم
در صحن حرم بچه ی من گم شده بود
زینب شدن، اضطراب را می دانم
از داد، گلوی بچه ام درد گرفت
اندوه دل رباب را می دانم
رزمنده ی گردان امینی بودم
اروندکنار و آب را می دانم
همسنگرمان هنوز هم مفقود است
دل تنگی عکس و قاب را می دانم
مولا، به زبان تیرها حرف بزن
خالی شدن خشاب را می دانم
تو دست مرا گرفته ای باز بگیر
فردا، خطر حساب را می دانم
در سنگرمان سری جدا شد دیدم
می گفت که من جواب را می دانم
جامانده ی کربلای پنجم به خدا
والفجر دل خراب را می دانم
آن روز دو دستی به سرم چسبیدم
سرسختی انتخاب را می دانم
رأی لب ماهیان بجز دریا نیست
من تجربه ی حباب را می دانم
آزردگی حضرت زهرای عزیز
مظلومیت حجاب را می دانم
در هر غزلم نم نم اشکم جاریست
من، ارزش این کتاب را می دانم
2
فال حافظ در جبهه
به یاد مرحوم حمید یحیوي (روحش شاد)
جوانی جبهه رفتم اشتیاقی 1
گرفتم فال حافظ اتّفاقی
یکی از دوستان در سد دز خواست:
بگیرم فال حالی احتراقی
پس از حمدی به روح خواجه ی عشق
از او پرسیدم ای سردار ساقی
بگو که سرنوشتم دارد آیا
شبیه رود با دریا تلاقی؟
و یا جا می گذارم دست و پایی
در این جا یا اسارت در اتاقی؟
جوابش زد چنان تیری به قلبم
که تا اعماق جانم مانده باقی
ندایی از لسان غیب آمد
الا ای آن که با ما هم ایاقی
خرد در زنده رود انداز و می، خور »
به گلبانگ جوانان عراقی
وصال دوستان روزی ما نیست
((بخوان حافظ غزل های فراقی))
3/ یک معما
به یاد آن که نامش را نمی دانم
به خط وقتی رسیدیم امر این یود
که هرکس سنگری باید بسازد
که تا فرمان حمله تا شب بعد
به آسانی کسی جان را نبازد
زمین خیس و نمی دیدیم خاکی
بدون بیل یا حتّی کلنگی
به خود گفتم چگونه من در این جا
بیابم خاک خشک و تکّه سنگی
شنیدم یک نفر با اسم و فامیل
صدایم می زند با مهربانی
از این افتاده گونی ها بیا تا
بسازم سنگرت را ای فلانی
شدم خیره به چشمان زلالش
تعجب کردم او که آشنا نیست
خدایا از کجا او می شناسد
خدایا او که از گردان ما نیست
به من گفتا بگو از رستم آباد
و از آن بچه ی با مرامش
بگو که آمده از آن همه شیر
به همراه تو در جبهه کدامش؟
سپس کمپوت و کنسروی به من داد
کمک کرد و برایم سنگری ساخت
از احوال پدر با نام پرسید
از آن لحظه دلم خود را به او باخت
به او گفتم که آقا از کجا تو
مرا با نام بابا می شناسی؟
چگونه با من این طور آشنایی؟
نبودی با من آیا هم کلاسی؟
به آرامی به من گفتا: علی جان
در اینجا هرکسی را با نگاهی
به قلب و چهره ی او می شناسم
میان این همه دود و سیاهی
شدم حیران حل این معما
خداوندا، بگو این مرد حق کیست؟
و با بغض گلو پرسیدم آقا!
بگو آقا بگو راز شما چیست؟
اگر زنده بمانم این معما
همیشه می زند آتش به جانم
تبسم کرد و با نرمی چنین گفت
که من از بچه های بهبهانم
تفنگش را به روی دوش انداخت
دوباره خواهشم آشفته پرسید
چگونه می شناسی تو چگونه؟
پس از لبخند گرمی مثل خورشید
به انگشت اشاره روی قلبم
زد و آهسته رفت از توی سنگر
عجب دیدم نوشته روی جیبم
(علی حیدری فرزند اصغر
ز گردان شرفسنجان کرمان
تولّد روستای رستم آباد)
پس از یک ربع قرن از کربلا پنج
هنوز این خاطره مانده ست در یاد