به كارون ميزنم هر صبح، پاي مانده در گِل را
شبي آزاد خواهم كرد خرمشهر اين دل را
دلم تاب تو در سر داشت، تو تابيدي و تب كرد
هواي لحظهاي را داشتم كه عشق، عاقل را ...
من و اولاد آدم در شب تاريخ ميجُستيم
ميان كوههاي ماه، از رويت شمايل را
ميانْرودان چشمت را هزاران سال پيموديم
بنا كرديم محض ديدن تو برج بابِل را !
تنِ تنديسها را هر چه عريانتر جلا داديم
مگر پيدا كنيم اندامي از انسان كامل را !
گذشت و طاقها در ثلث و اسليمي گره خوردند
و پُر كرديم با موسيقي چشمت فواصل را
طنين شِمر در كابوس كوفه ريخت، اما نه!
به كشتن داد چشمان تو ارباب مقاتل را !
تمام وقتمان صرف سؤال از چشمهايت بود
خودت حل سؤالي پس بده حلالمسائل را
تو خود فانوس هر بيراهه بودي، بودهاي يا نه؟
چنانكه با چراغ فلسفه، برتْراند راسِل را...!
حرامت را اگر با جهل دل داديم جاي آن؛
به جا آوردهايم انواع و اقسام نوافل را !
تمام عمر ميگفتند بايد دل به دريا زد
نهنگ ما ولي دارد، سر و سوداي ساحل را
حسين رضوي فرد-تهران