آسمان بغض كرده دلتنگ است
با نگاه و اشاره مي بارد
پشت اين شيشه ها كه يخ زده اند
برف دارد دوباره مي بارد
پشت اين شيشه ها چه دنيايي ست!
شيشه شايد شكستني باشد؛
من دلم محو آدمك سازي ست
برف بايد نِشستني باشد
من دلم محو آدمك سازي ست
من دلم... اول زمستان بود!
چترها را يكي يكي بستند
برف، بر شانه ها فراوان بود
∆∆∆
در زمستان چقدر شادي بود
خنده زد، برف از تنش افتاد
زير پاهاي عابران افسوس
لكه اي روي دامنش افتاد!
از سفيدش سياه باقي ماند
در گل و لاي و دود مدفون شد
در دلش ماند آدمك بشود
در دلش ماااند تا دلش خون شد
برف باريد و ناگهان يخ زد
فحش باران ترس مردم شد
در سفيديّ خسته مي رفتم
در سياهي چادرم گم شد
∆
برف باريد و شهر خالي شد
سهم من را كلاغ ها خوردند
روي اين شيشه ها كه "ها" كردم
آدمك هاي برفي ام مردند
تاریخ ارسال :
1391/10/6 در ساعت : 12:40:54
| تعداد مشاهده این شعر :
1095
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.