شبِ عمليات کربلاي چهار...
به ياد همهي شهداي اين شب و به اميد شهادت...
منم جامانده از راهي که از آن جز غباري نيست
سري آورده ام اما دريغا دير، -داري نيست-
دلي آورده ام اما شلوغ است و در آن حتي
براي خلوت دلداده و دلدار غاري نيست
چگونه ادعاي کوه بودن مي کنم؟ وقتي
درون سينه ي ديوانه نوري نيست، ناري نيست
چه بايد گفت؟ اگر من شاعرم اما گمان دارم
به روي شانه هاي شاعران از درد باري نيست
براي اينکه ما باري به خودآييم گاهي چند
هلا! فرياد کن، فرياد کن، فرياد: ياري نيست...؟
هميشه حرف آخر را زمستان مي زند، اما
نمي داند پس از اين برف ها جز زار زاري نيست...