مانده اي در خودت چه خواهد شد؟
در شبي بي نهايتي اي زن!
نوري از دور دست پيدا نيست
پشت اين پرده شب ادامه ي من...
O
O
O
كوهي از نابرادري از هيچ! در سر من به چاه مي افتد
روز آبستن از شب از ترديد ناگهان پا به ماه مي افتد
من سرم را به سنگ مي كوبم. ريگ، در كفش من به جا مانده است
پشت اين پرده رنگ بي معناست، موجي از خون به راه مي افتد
♦♦♦
من سرم را به سنگ مي كوبم. در سرم غير باد بر پا نيست
حرف اما نمانده تا گفتن، در سكوتي كه هست ... اما نيست
در سكوتي هراس جنبيدن- در خيابان به دور ميدان ها-
كوچه ها را صدا زدم در باد! توي اين كوچه يادي از ما نيست
♦♦♦
من سرم را به سنگ مي كوبم. دستِ در هاوني مرا مي ساخت
مثل يك در به هيچ بسته شدم. شب آبستني مرا مي ساخت
پشت اين پرده شيشه اي دلگير، با دلي كه به بودنش شك بود؛
مي كشيدم به سمت يك ديوار، در شبي ناتني مرا مي ساخت
♦♦♦
من سرم را به سنگ مي كوبم.در هوايي كه سخت آزادم!!!
در خيالي كه فكر مي كَشدم.، مي رود هر چه درد از يادم!
در دل تَنگ روز آزادي م، در خيابان خسته جا ماندم
يك نفر مست، هر چه رِشتم برد. رفتم از ياد و داد بر بادم.
♦♦♦
♦♦
♦
در دل تَنگ روز آزادي م، نسلي از ما كه سربداران شد؛
دست هامان يكي يكي افتاد، سينه آرامگاه ياران شد.
من سرم را به سنگ كوبيدم. موجي ازخون به كوچه ها پاشيد.
پشت اين پرده رنگ، بازي بود. رنگ بیچاره تیر باران شد