□
دوباره آمدی
شاید...
یکی از همین روزها
و روبروی صندلی ام
نشستی
بدون هیچ تظاهری
دست ات را دراز کردی
تا باور کنم چقدر کم داری برای دوباره غیب شدن ات!
دوباره تکرار نمی شود
این داستان تکراری
تراژدی تکان دهنده دوش های آب گرم
آوازهای کمیک در فضای دابلی سونا
کلاس های مدیتیشن و فراموشی
اصلن جذاب نیست
لب های
جامانده روی
فنجان
بی آبروتر است
یا
من
نمی دانم
چرا سال هاست که فکر می کنم
شاید یکی از همین روزها
تصادفا دوباره برمی گیردم
به کوچه های سوت و سکوت
به شب های باران نامه های دختران نابالغ
به صبح های سلام بر خورشید
به ظهرهای خواب آلود
به لعنت های همیشه بر من
بیش باد!
نمی دانم چرا ولی حالا
تا می توانی هرجا که هستی باش
اینجا کسی سر کوچه نمی ایستد
جز همین دو سه جوجه لات بازمانده از طرح اوباش و امنیت اخلاقی
راستی ؛
هنوز وقتی می خندی ، سر ات درد می گیرد ؟
مثل همیشه قرص می خوری ؟
با دست جای ماچ را پاک می کنی
یا
دیگر سردرد نداری و قرص لازم نداری و باد کار خوداش را می کند ؟
به من که ربط ندارد
به خصوص حالا که تا می توانم همین جا که هستم ، مجبورم بمانم
توی همین خانه باغی که قرص ها را به موقع تقسیم می کنند
لباس ها همیشه تمیز است و همیشه تر چیزی برای خندیدن
سرم را درد می آورد.
23 شهریور 1390