بازي از تو شروع شد: از من. يكنفر پشت تپه پنهان شد
باز گرگي که گله بانم بود؛ آمد و يار گوسفندان شد
من دوباره به قصه برگشتم(( زاغكي قالب پنيري ديد
روبه پر فريب حيلت ساز))، با دروغي که گفت چوپان شد
♦♦♦
من دوباره به قصه برگشتم. قصه درگير حرف ديگر بود
گرگ بودم که گله مي بردم : خونه ي خاله از کدوم ور بود؟
هفت سنگ مرا به سنگي ريخت.توپ من را شكست با شيشه
گوسفندان به خواب مي رفتند، در عوض چشم هاي من تر بود.
♦♦♦
روي دوشم گذاشتم شب را، مست ها با شتاب مي رفتند
غول هاي چراغ جادوها، خسته با اضطراب مي رفتند
من دوباره به قصه برگشتم: (( زاغ مي خواست قارقار کند))
توي خوابي که راه مي کردم گوسفندان به خواب مي رفتند.
♦♦♦
بازي از تو شروع شد: از من. باز دهقان خسته بي فانوس
((درکنارخطوط سيم پيام))؛ شاعري با کلام، نامانوس
((خارج از ده)) که دار مي بستند، (( يكي از کاج ها به خود لرزيد))
من دوباره به قصه برگشتم: دل به دريا زدم به اقيانوس
♦♦♦
بازي از تو شروع شد: از من. مثل اين شب کليشه اي بودم
((نيست بالاتر از سياهي رنگ)). روبَه گيج بيشه اي بودم
بسترم غرق خواب و بيداري، اين بدن هم حكايتي شده است
هفت سنگت شكست سنگ مرا، مثل يك گوي شيشه اي بودم
♦♦♦
♦♦♦
♦♦♦
بازي از تو شروع شد: از من. قصه ام بي کلام مي افتد
باز کبراي قصه بي تصميم، دارد از پشت بام مي افتد
من دوباره به قصه بر گشتم: ((زاغكي قالب پنيري ديد))
بازي انگار... اشكنك دارد، بي تومن، توي دام مي افتد