شبی عشق خدا را یاد کردم
کسی را در خودم فریاد کردم
کسی را با تمام هست و بودم
ز اعماق درون آزاد کردم
شبی تا صبح با خود من نشستم
نشستم زیر باران ،چتـــر بستم
ز من پروانه ای بی تاب پر زد
هزاران بار " من" در "من"شکستم
من آن شب خویش را بیدار کردم
تلاشی سخت بر دیدار کردم
که تا شاهد شود جان و تن من
درون خفته را هشیار کردم
شکستم چون ،درون من خدا بود
درونم عشق پاک کبریا بود
پریدم تا هوای خوب و پاکش
پر پرواز من ،بال هما بود