سلام دوست عزیز
شعر خوبی ست اما مهم تر آن که ایینه ای ست از یک ذهن خلاق و این مهم است . به نظر من بهتر است شعر نثر را به همان شیوه ی مرسوم بنویسیم . شکستن مصرع ها درک تداعی شعر ( و نه معنی) را بهتر می کند .
قطار آرزوهایم را کجا بردی ؟
این جا که آفتابی نیست ،
این همه تکاپو چرا ؟
شعر با سوال محتومی شروع می شود . شروع شعر که در شعر کلاسیک مطلع نامیده می شود بسیار امر مهمی است . چینش دلبرانه واژگان ، رکن اساسی مطلع است . شما با طرح یک جمله ی استفهامی و به کار گیری ترکیب زیبای قطار ارزوها شروع موفقی داشتی . تنها چیزی که می توانست این شروع خوب را کامل کند ساخت ترکیب تازه ای به جای قطار ارزوها بود که ساخته ی شما نیست . مثلا جناب محمود کریمی نیا در همین سایت شعری با عنوان قطار ارزو دارند . کتاب شعر ی با همین عنوان از داوود لطف الله انتشارات سوره منتشر کرده و در موسیقی پاپ هم آهنگی به این نام هست . و ...
ارتباط افتاب و تکاپو البته زیباست . در مقاله ای در باره مارکز می خواندم که آفتاب در داستان های مارکز و یوسا نشان دهنده جامعه ای در حال تکاپو است .
ادامه:
وقتی از دردِ منهاشدن
صفر می شویم
و افسارها را
به دیوارها
میخکوب کرده اند
نمی دانم شوق چه معنی دارد ؟
با این گونه نوشتارِ نردبانی ، هم مشتری معنی پسند مشتری شعر شماست هم او که به ادراک تداعی ها دل بسته است
شعر در این بند ادامه ی همان بند اول است .
جمله ی اول شعر معرکه ست . از درد منهاشدن صفر شدن ، اتفاق عجیبی در شعر است و این اتفاقی نیست . بی شک خلاقیت بالای شما این مکاشفه را فراهم آورده است .
شما با کاردانی بسیار پس از این مصرعِ ناب ، جمله ی ساده فهم تری آورده اید .
افسار ، دیوار ، میخکوب دربرابر شوق به زیبایی فضای درنگ دردناکی را ایجاد کرده اند . قرار گیری یک جمله خبری در برابر یک جمله از نوع استفهام انکاری کار را زیباتر کرده است . نمی دانم شوق چه معنی دارد ( می دانم که معنی ندارد) .
این باران دیگر
بوی کاهگل را نمی آورد
میخکوب شدن افسار به دیوار طویله ی اسب ، تداعی دیوارهای کاهگلی را می کند . که می خواستی باشد و نوستالژی زمان های زیباتر گذشته را زنده کند . و اما با باران بی حاصل سرشار از دود و آلودگی زندگی در شهر چه شوقی می توان داشت. زمانی اسب ها با بوی کاهگل باران خورده مست می شدند و سر شوق می آمدند . اما حالا چه ؟
این بند با فراهم آوردن فضای ابرالود و بارانی اولا تاکید دوباره ای بر نبودن آفتاب در بند اول است . دوما حالا که فضای افتابی نیست که مستی بخش تکاپو باشد ، باران هم که بوی مستی بخشی ندارد . دیگر چه شوقی چه تکاپویی ؟
می رسیم به جمله ی محوری شعر :
اینجا
خدا و پیغمبر
جای هم را پر می کنند
پیام جاودانه ی این شعر همین است . تناقض دردناکی که متاسفانه از واقعیتی دردناک تر خبر می دهد. پیامبران آمده اند که انسان ها را از بت پرستی نجات دهند و حالا ( در این فضای ابرآلود بی آفتاب که کسی نیست تا حیله ها را بازشناسد) خود به بت تبدیل شده اند . و کاش فقط همین بود . مدعیان تبلیغ ادیان به جای پیامبر و خدا نشسته اند و سقف معیشت بر ستون شریعت برساخته اند و احکام خود را حکم خدا و پیغمبر می دانند .
صبح نشده
قصه های هرشب مادر بزرگ
معنا می شود
قصه های مادربزرگ برای کودک بی معنی ست . کودک به پیام اصلی این قصه ها پی نمی برد . اما شاعر ما پس از مکاشفه ی زود هنگام جمله ی محوری شعر ، به ناگاه انگار تمام پرده ها از پیش روی پندارش برداشته می شود و به معنی قصه ها پی می برد . ترکیب صبح نشده به زیبایی نبودن آفتاب را در بند اول به طریقی دیگر یاداور می شود . تا اینجا فکر می کردیم که چون هوا بارانی و ابری ست ، آفتابی نیست . اینجای شعر می فهمیم که نه ، اصلا شب است . شبی ابری .
این درک و دریافت کمک بسیار زیادی به پیشبرد شعر می کند .
شعر اصرار زیادی به کوتاه بودن دارد . فشردگی زبان اتفاقا کار را زیباتر کرده است .
وقتی آفتابی نیست و شوق و تکاپویی نیست . و پیامبران را به جای خدا نشانده اند ، شاعر به یاد پایان جهان می افتد و این پایان را با عنوان « روز جهانی مرگ » می نامد .
و فردا
روز جهانی مرگ
نامیده خواهد شد
حتی اگر قرار باشد
یک سیب رادونیمه کنیم
جمله ی پایانی شعر خاتمه ی پخته و بارآوری ست اگرچه دردناک است . دیگر جایی برای پرواز ارزوها نیست . دیگر نمی توان به مهربانی هم دل بست . دیگر هیچ مهربانی را این جادو نیست که جهان را از نابودی نجات دهد . حتی اگر این مهربانی در قالبی اساطیری به « دو نیمه کردن سیب » که تقسیم عادلانه ی محبت را فراخاطر می اورد ، شبیه باشد .
دوست عزیز !
شعر زیبایی بود . نمی دانم در دریافت ان چقدر قرین سعادت بوده ام . اما ممنون که وقتم را با این شعر استعاری زیبا خوش کردی .