ســــاعـــــت هــــفـــــــت  ...
	
	
	
	
	مثل هر روز صبح ساعت هفت ،  پدرم داشت سمت در می رفت
	 چهره اش چهره ی همیشه نبود ، از همیشه شکسته تر میرفت
	 
	جای کیفش به دست ساکی داشت ،  و لباسی به رنگ سبز کدر
	چکمه هم جای کفش واکس زده ... بگمانم پدر سفر می رفت ...
	 
	ـ :" کت نپوشیده ای چرا بابا ؟   مگر امروز اداره تعطیل است ؟ "
	ـ :"می روم جبهه پیش همکارم ،  طاقتم در اداره سر می رفت "
	 
	بغض نشکفته ای که مادر داشت  ترکشی خورد و صورتم تر شد
	جبهه جایی شبیه خانه نبود    ،     پدرم  در پی  خطر می رفت
	 
	آب و قرآن و چند شاخه ی رز ، مادرم بغض زخمی اش را خورد ..
	خواست لبخند ساده ای بزند ... مثل هر روز که پدر می رفت ...
	 
	پدرم خم شد و  مرا بوسید  ،   چشم هایش شبیه دریا بود   ...
	ـ :" آه بابا چه خوب می شد اگر ، دشمن از ترس مرگ درمیرفت
	 
	کاش این جنگ بد تمام شود  ،  مثل هر روز ،  عصر برگردی " ...
	رفتی  و عصرهای پی در پی  ،  بی تو  ایّام  من  هدر  می رفت
	 
	هرکجا که شهید گمنامی    ،    کاروان های غم  میاوردند   ...
	در پی  ردّی  از  شهادت  تو  ... مادرم  باز  بی خبر  می رفت
	 
	ـ : "کاش حالا که جنگ دیگر نیست ، یک غروب غریب برگردی...
	کاش ، افسوس ، آه" مادر باز ، با همان چشمهای تر میرفت ... 
	 
	طاهره تختی  دیماه ۱۳۹۰
	  
 
    
    
       تاریخ ارسال  :  
1391/8/8   در ساعت   :    16:52:12
      |  تعداد مشاهده این شعر : 
    
1145
    
    
   
   
        متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.