شب است امشب
و امشب شبتر از شبهای پیشین است
دروغین رنگ و پرنیرنگ و بیدین است
شبی آغشته با آرامشی مرموز
شبی که ناید او را روز.
نباشد روشنی در کوچههای شهر
فقط گاهی شعاع روشنی باریک
درون کوچهای تاریک
میرقصد
و پیدا میشود تک سایهای در بین این روزن
هراسان سایهی یک زن
نگاهش منتظر در کوچه میگردد:
" مبادا میوهی عمرم
اسیر و طعمهی گرگ و شغال و دیو و دد گردد
الهی زود برگردد."
شب است و آسمان لالائیاش محزون و گریان است
شبی همبستر نامرد مردان است
و آبستن به فردایی گریزان است
تمام اخترانش در نقاب خواب بیدارند
و از زیر نقاب بیفروغ خود
نگاهی بر زمین دارند:
تمام شهر زندان است
کسی را جرأت جنبیدن و رفتن به بیرون نیست
تو گویی این شب مرموز
یکی از شبترین شبهای بیرحم زمستان است
ولی از لابهلای زوزهی گرگان
صدایی پیش میآید:
مداوم گامهای خستهی یک مرد
نمیداند چه باید کرد
به پشت سر نگاهی کرد و غمگین گفت:
نیا نزدیکتر، برگرد.
مسافر بود و میآمد ز راهی دور
درون کوچهها حیران و سرگردان
پناهی نیست بر این مرد
نمیداند کجا باید رود امشب
کدامین خانه را باید شود مهمان
نمیداند چه باید کرد
وجودش یکصدا فریاد سر میداد:
نیا نزدیکتر، برگرد.
مسافر خسته شد، استاد
نشست و تکیه بر در داد
و در وا شد
دوباره روزن رقصنده پیدا شد
و ناگه سایهی لرزان از او پرسید:
هلا ای مضطرب مرد پر از تردید
چه میخواهی در این شب عنبرین سرد
بترس از این سیاهی سایههای یاغی ولگرد
برو، برخیز
برو تا خانه و کاشانهات، برخیز
که این شب دامها و حیلهها دارد تودرتو
بترس از او.
- "سلامم را تو پاسخ گوی"، ای بانو
که من در این شب خاموش
شعاعی از هزاران شعلهی پرمهر خورشیدم
سفیر نور و امیدم
و اکنون در سیاهستان این شهر پر از تزویر
به دنبال سلامی گرم میگردم
ولی این شهر مردانش به هیئت مرد، و نامردند
"سلامم را نمیخواهند پاسخ گفت"
"سلامم را تو پاسخ گوی"، ای بانو
پناهم ده، بیایم تو.
***
مسافر میهمان خانهی زن شد
تمام خانه از نور وجود او مزین شد.
حدوداً نیمه های شب
پسر آمد
و مادر با خبر کردش از این مهمان
و ناگاهان
چراغ چشم فرزندش به شادی برق زردی زد
ز جا برخاست، چرخی زد
و زن ناگه نگاهش رفت سوی مرد
دلش لرزید، شوری زد
درست است!
این پسر،
گرگیست خونآشام
که میخواهد برد بر گرگهای شهر خود پیغام
صدای زوزهاش در گوش همکیشان ولگردش
چنان آهنگ پیروزی خوشآهنگ است
ندایی در وجود مرد
هی میگفت:
کنون هنگامهی جنگ است.
هجومی ناگهان بردند سوی خانهی آن زن
هوا روشن
ولی نه، سایهی شب همچنان باقیست
و مردی در حصار چنگ و دندانهای گرگ وحشی یاغیست
دو چشمش اشکباران و درون سینهاش، داغیست...
شب است و آخرین فصل حضور مرد در دنیاست
مسافر خسته و تنهاست
نمیداند چه باید کرد
.
.
نیا نزدیکتر،
برگرد...
پ.ن: ...و وام هایی از شعر "زمستان" استاد «مهدی اخوان ثالث»