دلم می آید امشب از سفر، تنها تر از پاییز!
کشیده رد زخم اش تا مسیح آباد این کاریز!
دلم امواج دردی خسته از دریای غم مانده ست
دلم زخمی ترین زخمی، از این صحرای غم مانده ست!
دلم آتش، دلم آتش، دلم آتش! سحر آتش!
دلم آتشفشانی تازه از یک خوانشی سرکش
کسی مجنون، دلم لیلی، کسی خسرو، دلی شیرین!
دل ات عاصی، دلم شورش، نگارین بخت دل دیرین!
...
دلم! امشب نمی دانم چرا اینگونه می سوزی؟
چرا در آتش این گل، سحر گلگونه می سوزی؟
چرا آرامش دوشین نداری، می گدازی دل؟
مگر فرهاد من! شیرین نداری! می گدازی دل؟
کسی آیا خبر دارد که این آتشفشان از چیست؟
کسی آیا نمی داند که این زخم گران از چیست؟
مگر از شمس تبریزی برایم نامه آوردند؟
و یا یک مثنوی از اشک های خامه آوردند؟
که روح دفترم پیچیده در این کوچه ها هر صبح!
و چون لولی وشی رقصیده در این کوچه ها هر صبح!
کسی با من نمی گوید چرا در سینه ام غوغاست؟
و در پرچین هر سلول من این روزها بلواست
کدامین بخت عاشق را نشستم دیده پر خون شد؟
کدامین شعر لیلایی بلای جان مجنون شد؟
دریغ از ما، دریغ از ما، دریغ از ما، هلا! از ما!
سخن از درد بی حاصل و دل هایی پلنگ آسا
بگو یک لحظه تا این چشم های خسته برگردند
بگو از قصه ها از زخم های خسته برگردند
...
مگر چاووش چشمانی ندایش مانده در صحرا؟
مگر صحرا از این چاووش غم راهی است تا دریا؟
چرا این بغض ها، این بغض های بی صدا در من؟
چرا این دردها، این درهای بی نوا در من؟
چرا آرامش این دست ها هر لحظه می میرند؟
چرا این مست ها این مست ها هر لحظه می میرند؟
چرا در خانه ی چشم عسل، شیرین نمی خندد؟
چرا از عاشقان، این خسرو دیرین نمی خندد؟
چرا من در چرا، من در چرا، من در چرا غرق ام؟
بگو آخر چرا در غربت این ناکجا غرق ام؟
...
نفس، در نای این طوفان غم با من گره خورده ست!
و زخم بی کسی جان را به آشوب بلا برده ست
شرابی ارغوانی را سحر با یاد او خوردم
غروب آمد و من چون لاله ها خون گلو خوردم!
تو آهنگ سفر بودی، ولی من زخم یک آتش
تو می رفتی و من چون روح این آلاله ها سرکش ...
... تو رفتی من نشستم گوشه ای در خود فرو رفتم
میان دشت خونین دلم در جستجو رفتم
نشستم تا نسیم از زخم هایم با خبر باشد
نشستم، تا بدانی سهم من خون جگر باشد!
سحرگاه پنجم مرداد نود و یک