تشنه ام برای چشمانت
زنده تر برای دستانت
ای بلندتر ز ارتفاع شعور
ای رها رها تر از باران.
ابرِ عاشقِ بهارِ وجود
سر نهاده بر صحرا
دخترِ عروسِ گل سرمست
در پیِ عطرِ تو روان چون رود.
در پیِ کاروانی که گذشت
شعر دعبل مگر نه خون بارید؟
یا مگر حافظ بزرگ نسرود
از لب تشنه یِ خیلِ رندانِ بلا
پس چرا ما زجان نخوانیم ت؟
پدر خونِ کربلاییِ عشق!
حاصلِ خلقتِ جهان افروز!
در شمیم صبح چشمانت
ژاله تن شویه کرد و نوشت
بر سر سفره ی کریم دلت
جشن خنده ی بهار و بهشت.
می شکوفد گل از گل پردیس
وقت گلخند چشمانت
لیک، بعد مرگ زهرایت
ـ آن گل خدا، خدادادی ـ
خنده رفته از دل تو
ناله های شکسته در چاهت
شده بغض شرافت و رادی.
آی جلوه ی خدا به رحمت و عدل!
حکمت خدا به دانش و رای!
قامت رشید آزادی!
خانه زاد تو شد امامتِ عشق
دستبوس تو، جهان، تاریخ
این تویی، فقط خودِ تو
مبدا و مقصد خلافتِ عشق!
در حریر ناز هر نگهت
خیل عاشقان، سرمست
کاسه ی شیرشان در دست
آتش جانشان پر از امید
پس چرا خفته ای؟ سرت خونین
جان مجروح فاطمه برخیز!
باز کن دو چشم رعنا را
تا نمیرد در آسمان خورشید!
سقف آسمان اگرچه شکفت
کهکشان دوپاره شد اما
تو ندای « فزت رب » گفتی
بغض افزون ازآن در این سینه است:
که « گلویت بدون درد نبود
و نشد آشکار زخم پنهانت
گوش ما هم دریغ و دریغ
سخن پاک تو نشنود »
و جهان ازآن سیه پوش است:
«آن دو چشمانی که آفتاب
نور خود وام می ستاند از او
لحظه ای بدون خار نزیست
لحظه ای بدون غصه نخفت
خار جهل مردمانی چند
غصه ی عدالت در بند.
خارها دو چشم او خستند
دست های حیدری بستند.»
از خودش همیشه می پرسد
ـ این جهان ـ که چرا
چون علی کسی، چنین مظلوم
آفتابش چرا چنین مکتوم؟
این سوال همیشه ی انسان
این دریغ هماره ی تاریخ.
هفتم شهریور هشتاد و نه ( شب نوزدهم ماه مبارک رمضان ) تکمیل شده در شانزدهم شهریور