نویسنده: سید مهدی نژادهاشمی - ۱۳٩٠/٧/٢٧
	تا صبح رفتی و همه شب را قدم زدی
	آتش گرفت صبح و تو از عشق دم زدی
	با یک نگاه ساده به پشت سر ِ خودت ...
	قامت نبسته عرش خدا را به هم زدی
	در جا نماز سبز عبادت چه دیده ای ...!
	بر تار و پود دل تب و تاب عدم زدی ...؟
	دنیا نیاز بود و هواخواه ِ ماندنت
	مدهوش عشق بودی و در را به هم زدی
	درخاک و خون نشستی و با فرق نیمه باز
	پلکی برای آتش جانها به هم زدی
	دنیا بدون تو قفسی تنگ می شود
	رنگ غروب بر دل هر صبح دم زدی
	تا آفتاب  تازه ی تقدیر بشکفد ...
	با خون سرخ خویش افق را قلم زدی ...
	نژادهاشمی
 
    
موضوعات  : 
    
       تاریخ ارسال  :  
1391/5/18   در ساعت   :    21:55:23
      |  تعداد مشاهده این شعر : 
    
1138
    
    
   
   
        متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.