سلام
هر روز می دویم و به جایی نمی رسیم ...
عجیب است حال روزگار . ادم از بهشت هم خسته می شود . فکر می کنم حتی تصور جاودانگی در بهشت بی ان هر لحظه به رنگی بت عیّار بر اید ، کشنده است .
شعر دلربایی نوشتید . یکدستی زبان معمولا باعث اشنایی زدایی کمی می شود . من اگرجه لکنت زبان را دوست دارم اما در این شعر عجیب به خودم نهیب زدم که بابا شاعر که باشی با زبانی ساده و یکدست هم می توانی حماسه هایی از این دست بسرایی که :
آدم که از بهشت خدا خسته می شود
شیطان و سیب و گندم و حوا بهانه است
اگر فرصتی بود سری به دفتر من بزنید و آموزگاری کنید
پاینده باشید
----------
سلام بزرگوار
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
ذره پروری می فرمایید از اظهار لطفتان سپاسگزارم