بسمه المحبوب
به گوهر گرانقدر گتوندي تقديم مي كنم
" به قيصر سفر كرده ي امين پور"
كه دولت مستعجل بود.
شب طولاني زلفت غزلي يلدائيست
چشم شهلاي تو سرچشمه ي بي پروائيست
نازبا ما چه فروشي كه به بازار وجود
چون تو بسيار سراپا هنر و زيبائيست
همه شب سوخته ام تا غزلي ساخته ام
غزلم واژه به واژه سخن شيدائيست
دل من سوخته چون بال و پر پروانه
يار من شمع و شريك غم من تنهائيست
دفتر عشق و جنون با تو چو آغاز شود
آخرين قصه ي او حادثه ي رسوائيست
عقل چون دايره، سرگشته و حيران دل است
عشق خود مركز اين دايره ي مينائيست
من جنون را به همه ملك جهان نفروشم
گرچه بنيان جهان ساخته بردانائيست
تشنه كامان غزل زخمي شمشيرغمند
دلشان دفتر صد پاره ي عاشورائيست
گرچه لب تشنه به صحراي بلا پژمردند
دلشان چون دل مردان خدا دريائيست