« گلایهء دریا »
بیا ای روح غم هایم
بزن این تیشه را بر من
بزن تا درد بی درمان
بمیراند مرا آسان.
بزن تا خشک گردد ریشهء امید
بزن تا وسعت مرگم
تا عرصهء خورشید...!
بیا ای دست خون آلود
بکش چنگال وحشی را
به چشم من
که تا عمرم به دنیا هست
نبینم روزگارم را...
بیا ای روح ترس افزا
بیا در خواب شیرینم
بزن ناقوس غم ها را به بالینم
که برخیزم از این خواب تب آلوده
و بینم آنچه را برمن گذشت و آسمان دیده!
ندانستم که چون یک نقطهء پرگار
من بی رنگ و سردرگم
نه حتی آسمانم دید
نه حتی چشم این مردم!
دلا ای داد و ای بیداد
نگو افسانه اند مجنون یا فرهاد!
ببخشا مهرت ای مجنون
به این مردان از دل کور
فروکش تیغت ای فرهاد
بزن بر آسمان از دور!
بزن بر چشم خون آلود اهریمن
بزن تا آسمان هم خون ببارد
چون دو چشم من!
و اما من؛
و من چون خفتگان گورها تنهای تنهایم
و من دریای بی ساحل
که هنگام غروبش می رسد,
امواج غم بر دل!
و یا آن نقطهء بی رنگ و سردرگم
نه حتی آسمانم دید
نه حتی چشم این مردم!
بزن ای روح غم هایم
که آه از من نمی آید
بسوزان هستی ام یکسر
که خاکستر نمی ماند...!
شهرام - یک دریانورد ایرانی
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/1/29 در ساعت : 18:28:24
| تعداد مشاهده این شعر :
886
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.