باز کن اين پنجره يِ بسته را
چاره کن اين شاپرِ بشکسته را
کُنده ی خشکیده ی پا در گِلم
قایق بشکستـــه ی در ساحلــم
بَرّ ترک خورده يِ بي حاصلـم
در یمِ مـوّاجِ جنـون عاطلــم
بارِ دگر جوششِ سازنده کن
جلوه کن و روحِ مرا زنده کن
چون منِ من تشنه ي ديدار کيست
جز تويِ تو هيچ کسي يار نيست
ما همگي بنده و سلطـــان تويي
بوته ی خاريم و گلســـتان تويي
درد تو و مرهم و درمـــان تويی
قافله را سلسلــه جنبـان تویی
عشق تويي عقل تويي جان تويي
ناب ترينِ حـالت ِ امکــان تويي
پست ترين صـورتِ انســـان منم
ديوِ فـرو رفتــه به عصيــان منم
او که نمک خورده ز دکّانِ عشق
ليک شکستــه ست نمکـدان منم
تیغ بکش اين رگِ وامــانده را
آس ترين مهره يِ شيطــان منم
از همه حتّی ز خودم دلخورم
شام و سحر خونِ جگر ميخورم
خونِ دلم رويِ ورق ريخته
مثنوي ام با غزل آميخته
بحر و هجا منتظرِ باده اند
قافيه ها يادِ تو افتاده اند
آهِ دلم .. شرحِ غمِ عشق بود
گر تو نخوانی ز نوشتن چه سود
گر تو نباشی دلِ من پُر تب است
دوري تو درد و غمِ هر شب است
اي رخِ تو قبلــه ي دلدادگان
پرده ز رخسارِ گل ات وا رهان
تا که جهـان محوِ نگاهت شود
ماه که در خانه نمـانـد نهــان
باز غمـت قلب مرا خانه کرد
خاطرِ تو زلفِ مرا شــانه کرد
دربه درت بودم و عشقت مرا ...
از حرمت راهي ميخـانه کرد
دستمریزاد وفا کرده ای ...
باز که هنگامه بپا کرده ای
جامِ نگاهت شرر انگیخته ست
لعلِ تو در ساغرِ من ریخته ست
باده دلم را به تو وابسته کرد
چشمِ سیاهت همه را خسته کرد
مي زدگان عاشقِ چشمانِ تو ...
من بُودم و زلفِ پريشانِ تو ...
طرّه ي گيسوي تو همراهِ باد
آمد و احساسِ مرا تاب داد
گفت تو ای شاعر شکّر شکن ...
تزکيه کن تا حرمم پر بزن
غَرّه به اين يک ذره ایمان مشو
بنده يِ من .. بنده ي شيطان مشو
در برِ من باش و به هر سو مرو
تو نه تویی بلکه منم جانِ تو
" در برِ یار آمده ای مرحبا ...
دست به دامن نکنیمت رها "
مهران ساغری