این ردّ پاها،ردّ پاهای خودش نیست
این شهر وجدانش سر جای خودش نیست
از کوه پایین آمده این راهب پیر،
دیگر در این بیغوله ترسای خودش نیست
افتاده دنبال یهودا دیرگاهیست
دیگر هواخواه مسیحای خودش نیست
دارو ندارش را به یغما داده امروز
انگار او در فکر فردای خودش نیست
بیماری صعب العلاجی دارد این شهر
این شهر در فکر مداوای خودش نیست
این روز ها ،مردم هم از او می گریزند
فهمیده اند این نغمه آوای خودش نیست
تن داده در این فصل،از نو، بردگی را
این شهر در خود مرده،آقای خودش نیست
طرح جهان بهتری در ذهن او بود
حالا خودش هم فکر دنیای خودش نیست
می گفت پای عشق ، امضا می گذارم
این خط خطی ها اصلا امضای خودش نیست
با این همه نا باوری ها،درشگفتم
یک لحظه در کار تماشای خودش نیست!
وارونه ظاهر می شود،اکوان دیو است!
هر واژه ای دیگر به معنای خودش نیست
این بیت های خالی از انگیزه امروز
از جنس آن اشعار زیبای خودش نیست
باید دوباره سرنوشتم را بسازم
این کور،انگاری که بینای خودش نیست