بر آستان زخم دلشکسته ی خورشید
مردی پنجه در ریشه ی جنون خون می زند
و تراکم زمان منجمد را
در چشم آتش واقعه می شوید.
زنی ـ نشسته بر کاکل ابری آواره ـ
دلگرفتگی خسوف را
در گوش تنهاییِ گُر گرفته ی زمین
قصه می سازد
و با تسبیح اشک آسمان
برای دفع هول و هراس هبوط
صلوات می فرستد.
کسی نمی داند که هرچه کوه
دردِ متورمِ کدام فصل از زندگیِ جِرم و ثانیه هاست
که هر شب
در سایه ی سربیِ زمین گم می شود
و هر بامداد
با بغضی تازه تر در گلو
همه ی درماندگیِ بودن را بر دست گرفته می گرید.
من
نشسته بر یال غروب
پیمانه ی خالی شده از صبح را
در خون خورشید می زنم
تا در بامدادی که نمی دانم چه وقت
مستی نور را دوباره تجربه کنم.
بیست و هفتم مهر نود و چهار
تاریخ ارسال :
1395/3/5 در ساعت : 4:7:37
| تعداد مشاهده این شعر :
5917
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.