تقدیم به کودکان و جوانان ستم دیده مناطق اشغالی ...
کوه بی فرهاد
گفتی نمی آید که چشمش بوی دی می داد
ماندیم تا پلک ستاره روی هم افتاد
گفتی نمی آید, ستاره بر خودش لرزید
لحن دلم را پیش از اینها نیز می فهمید
لحن دلم را لهجه های سرد خاموشی ست
فرجام عاشقها پس ازچندی فراموشیست
اینجا هنوزم رنگ شام آخرین دارد
اینجا هنوز از آسمان ها اشک می بارد
سر بر ضریح کهنه هر نامه می سایم
من خاطرات این حرم را نیک می پایم
یادت نرفته رنگ هر فصلم خزانی بود
رنگین کمان ها رنگشان از مهربانی بود
هر شعله ای از آفتاب چشم تو می خاست
قلب بلورین منیت کم کمک می کاست
یادت نرفته چشمت از مهتاب دل می برد
یادت نرفته غنچه ای بر لب نمی پژمرد
حالا مسافر, دست در دست رفیقانی
حتا نمی پرسی چرا ای دوست چونانی ؟
حالا مسافر, فصل من فصل غریبی هاست
تا کی- مسافر- رسم خوبان دلفریبی هاست
من شهریار شهر خاموشان انده گین
این خانه آذین گشته از بیداد, از نفرین
من شهریار شهر برفی, شهر دلسردی
باران تگرگی سخت شد در شهر نامردی
حالا مسافر تا خزان عمر من باقی ست
این چشمها را فرصت دیدار دیگر نیست
این شعله ها در رقص بی فریاد می مانند
این شعله ها در کوه بی فرهاد می خوانند
...
حالا مسافر, رقص بی فریاد را بنگر
حالا مسافر, کوه بی فرهاد را بنگر
فصل غریبی بود فصل دل سپردن ها
ما را غریبی ماند و او را دل بریدن ها
آلاله ها با باور یک حرف می میرند
آلا له های شهر ما در برف می میرند
آلا له ی وحشی, از این وادی گریزانی
من سرو پا بسته, که می دانم نمی مانی
پاییز از چشم تو در باغ دلم می ریخت
روزی که رفتی شعله از هر شاخه می آویخت
حالا مسافر کم بگو کی اتفاق افتاد
خسرو شدن ساده ست در این کوه بی فرهاد
ای کاش بانگ تیشه ای از کوه می آمد
آن مرد ... – آری - عزم ما نستوه می آمد
اینجا اگرچه با خزانت بوی دی می داد
با رفتنت پلک ستاره روی هم افتاد
آبان 1380