پسرک ساخت چنان آدمک برفی را
که خودش خواست همان آدمک برفی را
عینکی ماند به چشم اش ، به لب اش سیگاری
مثل شاعر، نگران آدمک برفی را
ناگهان آدمک آمد به زبان گفت که :« های!
کرده بازیچه ی تان آدمک برفی را
چشم واکردن خورشید و فنا گشتن او
درزمین نیست مکان آدمک برفی را
می شود آب و تن خسته ی او می ریزد
هرزمان خواست زمان آدمک برفی را»
***
آدمی مثل همین آدمک بی جان است
لیک فرقی ست کلان آدمک برفی را
که خبرنیست زغم های بزرگ آدم
نبود درد نهان آدمک برفی را
چه خبرازغم عشق وغم دنیا دارد
چه خبرازغم نان آدمک برفی را
کلمات کلیدی این مطلب :
آدم ،
برفی ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 4:58:7
| تعداد مشاهده این شعر :
863
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.