دارم برايت شعر مي بافم...قدري به عشقت مبتلايم كن
چون شعله ي كبريت روشن باش...از قالب یخها جدايم كن
جسمم كنار قامت ديوار...كز كرده در روياي آغوشت
كبريت، دارد مي شود خاموش... آغوش بازت را ردايم كن
كبريت ديگر را زدم ...سردست...چشمان تو يادم نمي آيند
قدري ميان آتشم بنشين.. يك لحظه چشمت را بلايم كن
اي كاش بودي توي رويايم...ديگر بر آغوشت اميدي نيست
از داغ تو مي سوزد احساسم...از كام اين آتش رهايم كن
دنيا به چشمم تار مي آيد ...جايي كه بي تو سرد و تاريك است
تقدير من درياي طوفانيست...دست دلت را ناخدايم كن
دستانم از فقر تو مي لرزند... كبريت، روي دامنم افتاد
انگار دستم شعله مي گيرد...دستان بازت را گدايم كن
در قوطي كبريت من باقيست...يك قطره اشك از خاطرات تو
با آخرين كبريت مي سوزم...يك بوسه ات را خون بهايم كن
اين دخترك از درد خواهد مرد....مابين دام دود و خاكستر
روياي تو شيرين ترين دامست...از باغ روياها صدايم كن.
راشين گوهرشاهي
.
.