من هنرمند ِ همین خاک و دیارم، چه کنم؟
لحظه ای فولم و یک عمر خمارم ، چه کنم؟!
متورم شده اوضاع ِ من و شرمنده….
مثل ِ “چیز” (۱) از دوطرف تحت فشارم، چه کنم؟
می شود دود بلند از سر ِ طاسم ، گاهی
می کشد سوت مُخم ، مثل قطارم چه کنم؟
زن ِ بی چاره ی بنده پدرش زندانی ست
به جز این که پدرش را به در آرَم چه کنم؟!
“به عمل کار بر آید به سخندانی نیست” ،
همه جا چون روءسا هست شعارم! چه کنم؟
با زبانی که درازست و کمی تند ، ولی
جز خدا منتی از خلق ندارم….چه کنم؟
آن یکی سوی بیابان برود در پی صید
بنده در شهر به دنبال ِ شکارم….چه کنم؟!
(گفته باشم به شما این که “شکار”ی در شهر
غیر از این “سوژه” بیاید به چه کارم؟ چه کنم؟)
عشقم این است که عنوان شده در مصرع بعد:
روی لب ها گل ِ لبخند نکارم چه کنم؟
تا شود شاد دل ِ هموطنانم شب و روز
بزنم از شکم و گشت و گذارم ، چه کنم؟
هستی ام خنده و دارایی ِ من لبخند است
از ازل بوده همین دار و ندارم چه کنم؟
پی نوشت:
۱-چیز ، چیز است دیگر….! حالا به “چیز”ش گیر ندهید.تازه قدما هم گفته اند: تا نباشد چیزکی/شاعر نگوید چیزها!