سينه اش - اين محبس آه ونفس - پرسوز واگفتن
ماجرا را
آه
دم درمي كشيد از ما جرا گفتن
"چون خمير شيشه سوزان جرعه اي از شعله و نشتر"
بين گفتن
ـ "عقده خود را فرو مي خورد"ـ
وناگفتن!
#
- عصر خشكي بود از يك روز...
ـ يادم نيست... ميگشتيم گرد حوض خالي معصوم؟!
-گرم ماجرا گفتن!؟
*
راه مي پيمود باما كهنه نقالي كه برلب داشت
چون جراحت
زهرلبخندي ز ديگر نقل ها گفتن
شكّر آويزش :غم
و
دستار :حسرت
منتشايش: آه
هر به گامي پرده ديگر مي كند اين درد را گفتن
{ مي شناسيد!
اغلب آري او كه با اين جمع تنهايان
تكيه دارد در كلامش
"هي فلاني!"
را به ما گفتن }
"شاتقي" نامي
لقب: "زنداني دختر عمو طاووس"
عامي -امي مرد رندي بايدش بي ادعا گفتن
او
كه چونان مويه ذكر دائم و ورد زبانش بود
"ماجراها"
از غريب غربت هر آشنا گفتن
او
كه "موسي كوتقي - شاقمري " اين باغ بي برگي!
او
كه غمگين " يا كريمي " خسته بود
از هو و ها گفتن!
شوره زار لحظه هاي نفرت و نفرين ما را
گاه
ابر پرباران يأسش آبياري كرده با
"گفتن"
:
گفتن از دردي كه قوت غالب هر مرد مي بايد
وز چشيدن زهر تنهايي
و
از جام بلا گفتن
از جنون
از زندگي
از عشق
وز بيش و كم اندوه
و شنيدن گونه گون از پوچ و پوك مرگ
يا...
... گفتن از تباهي ها كه دارد زندگي
يا از سياهي هاش
از فريب
از راستي
وز هر روا
يا
ناروا گفتن
{ - از چه ها و از كه ها؟
- از هرچه
و از هركه
وز هر جا...
گفتن از "بي در زمان" حتي و از "بي در كجا" گفتن...}
با رهايان اسيري مثل ما
در كند و بند آزاد
از "حصار مرگ امن " ي چون اسيران رها گفتن!
وز ترازويي كه يكسان نيست در آفاق عدل او
-همچنان تا بوده گويي-
عزت و عزل و عزا
گفتن
.
.
.
ودر اينجا مي كشيد آهي كه :
- "بي شك مرگ اكسيري است
گرچه وقت و عمر را بايد طلا و كيميا گفتن..."
*
ما
به خود مي آمديم از آن طواف و
"شاتقي"
اي كاش
ماجرا را
دم فرو مي بست
آه
از ابتدا گفتن....