برایَت واژه ها را پیش و پس کردم
ولی انگار ...
تمام واژه هایم را،
اگر حتی،
به پای ِ صبح شیری ِ رنگ آغازََت بیافشانم ،
هنوز این واژه ها ناچیز ِ ناچیزند ...
طلوعت صبح امیّد ست ...
غروبت شامگاه وصل ...
از آغازت قدم ، آهسته آهسته سیاحت می کند گلهای شب بو را ...
تو تنها هدیه ای هستی که هر سالی که می آید،
تو را تکرار باید کرد ...
نمی بینم مگر این اوج شادی را؟
چه ماهی از تو خرم تر؟
چه ماهی از تو پر گُل تر؟
تو شعبانی ،
و آغوشت ،
برای پر صلابت های میدان بلا باز ست ...
حسین و مرد میدانش علی اکبر ...
حسین و دست های ساقی اش ، عباس پیل افکن ...
حسین و وارث غم ها و سختی های سوزانش، همان سجاد ِ مستحکم ...
...
حسین و مرد در غیبت اسیرش را ...
که روزی انتقامی سخت می گیرد ...
تو شعبانی ...
چه عیدی از تو بی غم تر؟
به شرط آنکه ما را دم به دم ، در کربلا
آواره نگذاری ...
...
تو شعبانی،
طلوعت صبح امیّد ست ...
غروبت شامگاه وصل ...
و آغوشت ،
برای پر صلابت های میدان بلا باز ست ...