من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم
رها کن صحبت یعقوب و فزندش را
من از گرداندان یوسف سر بازار می ترسم
همه گویند این جمعه بیا،اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار می ترسم ..
سلام و درود مجنون،جناب رضایی ارجمند
دلچسب بود نفس کشبدن در هوای ناب عشق ستودنی تان
بی اغراق لذت بردم
قلمتان جاودان
احساستان در مان باد گرامی
-------------------------------------------------
سلام سحر خانم
ممنون از لطف شما و شعر زیبایی که اینجا نوشته اید
پیروز باشید