کِشت ِ کبوتر
زیر این خیمه ی خلوت زده ی خاک اندود
روی این کهنه گلیمی که کرخت است و کبود
شش جهت حال و هوا، حال و هوایی بن بست
چارسو فکر و فضا، فکر و فضایی مسدود
صبح ها؛ هول و هراس است و هجوم و هیجان
عصرها؛ رخوت و رعب است و رسیدن به رکود
دیگر این سینه ی تنگم چه دلت می خواهد؟
ده پر از غرفه ی غم، شهر پر از دکه ی دود!
نزدِ دنیاطلبان دین شده دکان دونبش
سفره سجاده شده، سکه شده مُهر سجود
نه امیدی است به آن و نه امانی است از این؛
آسمان؛ دست ِ خسیس است و زمین؛ چشم ِ حسود
سر به سر، پای به پای است بده بستان ها
در پس دادوستدها نه زیان است و نه سود
همه بازی است و پایان همه هیچ به هیچ
نه سقوطی است در این جدول خنثی، نه صعود
نه شب آن غنچه ی غیب است پر از شیره ی شوق
نه سحر کندوی کشف است پر از شهد ِ شهود
فصلی از فاصله ها، فوج فراموشی ها
موسم مهر و مدارا و محبت؛ محدود
پر و پرواز و پرنده - چه بگویم - نایاب!
قیچی و قفل و قفس - هرچه بخواهی - موجود!
پشت سر محشر کبری است؛ پر از حرف و حدیث
پیش رو؛ مجلس ماتم؛ تهی از گفت و شنود
قله هایی که سرافرازترین ها بودند
دره هایند؛ خمیده به سراشیب فرود
بر سر باد نشسته ثمر ((دشت کویر))
در دل برف شکسته کمر ((بینالود))
مردگانیم؛ میاسای دمی، ای عیسی!
خفتگانیم؛ نیی، زیر و بمی، ای داوود!
صبح ِ ما هم نفس شب شده و می ترسم
خواب ِ او بگذرد از ظهر ظهورت موعود!...
بیت الاحزان من؛ ای شعر من؛ از ماتم من
همه دیوار و در و سقف و ستونت فرسود...
در چنین دوره ی عاشق شدن ِ دیرادیر
در چنین دوره ی غافل شدن زودازود
در زمانی که دلی چشم تو را درک نکرد
یا یک چشم تر و تازه دلت را نربود
پنجه ی پنجره وقتی که دلت را نگشاد
ناخن نی گره از بغض بزرگت نگشود
آه از آینه ات هیچ سوالی نگرفت
ماه از منظره ات هیچ ملالی نزدود
وقتی از مهر، کسی، بار دلت کم که نکرد
بلکه با قهر، به آن، بار گرانی افزود،
باز، با این همه، ای دوست بدان، جایی هست
که در آن جا بتوان یک دو سه ساعت آسود؛
می توان در بغل قبر شهیدی گمنام
عقده های دل غربت زده را بازنمود
می توان پا شد و غرید به خود موجاموج
می توان خم شد و پیچید به خود رودارود
می توان خویشتن گم شده ی خود را یافت
در پس روشنی عکس شهیدی مفقود
تا سحر گر زد و صد مثنوی کهنه گریست
تا سحر گل زد و ده ها غزل تازه سرود
مرد اگر مشق مشقت نکند مردود است
سرو ِ سرخ است کزین بوته نروید مردود
آسمان را دروید آن که کبوتر می کاشت
بفرستیم درودش که چه کِشت و چه درود...
بخت بیداری، از این دست، کجا هست، در این
- شب آغشته به خمیازه، شب خواب آلود؟!...
از افق تا افقم ابر گرفت ای شهدا!
آفتابید شما؛ عمده بتابید و عمود
شعر در شآن شهیدان چه بگوید شاعر
که خداوند به وصف شهدا خود فرمود:
زندگان اند و سر ِ سفره ی حق روزی خوار
از خدا راضی و او نیز از آنان خشنود
ای شهیدان خدایی! نفس ما خاکی است
کاشکی قطره ای از خون شما در ما بود