در مرور خاطرات ابریم دیشب
دیدمش با آن نگاه از عطش سرشار
ساکت و مغموم...بی لبخند مصنوعی
آدمی عادی......حقیقت گونه ای بیدار
***
بی که پرسد:حال و احوالت بخوان شعری
دست بالا برد...یعنی دوستت دارم
بیست سال پیش در بحثی برادروار
با صراحت گفت:از تزویر بیزارم
***
گفت:دوران گرکه بگذارد که نگذارد
می توان از دور هم یار مناسب بود
بی که بنشینیم و برخیزیم و نشناسیم
می توان یک جان شیدا دردو قالب بود
***
گفت:با هم مهربان....اما جدا از هم
می توانیم از خدا سرشارترباشیم
با هم اما....آبمان یک جو نخواهد رفت
از دروغین دوستیها بر حذرباشیم
***
گرچه رنجیدم ولی یک روز فهمیدم
راستی را راست آن بسیاردان می گفت
من زبان بازی فراوان می پسندیدم
او به من درس محبت بی زبان می گفت
***
نامه اش را بعد چندین سال باز امشب
بی که بشناسم...مروری تازه خواهم کرد
دور از چشم همه-حتی خودم-تا صبح
گریه بی اندازه بی اندازه خواهم کرد
***
...برفراز دستها این کیست؟آی این کیست؟
یک نفر می پرسد از یاران: کجا بودی؟
گرم می پرسم: که مرده؟...سرد می گوید:
آن که با او آشنا...نا آشنا بودی!
***
دل به یاد مهربانی های پنهانش
در فشار...اما دریغ از آشکارا اشک
کاروانی مهربانی می رود در خاک
بهر تودیعش برون بگذار پا را اشک!
***
اشکها باور نمی دارند همچون من
رفتنش را بی که گوید:هان! خدا حافظ
بغض واری در گلو...مبهوت می گویم:
مهربان من! برادر جان! خدا حافظ.