بیرون بزن از خویش، رها شو چو نسیمی
مگذار اسیرت کند امّیدی و بیمی
در یک شب برفی ، به اساطیر سفر کن
از دامن هستی بگذر ، روی گلیمی
در خویش فروریز و به پا خیز چو امواج
باران شو و دریا شو و طوفان عظیمی
تنها شو از این همسفر ِ ناتنیِ خویش
«او بستر خار است»،چه خوش گفت حکیمی
او پیرهنت بود؟ ، نه، همچون کفنی سُست
عریان شو و برخیز از این خواب قدیمی
دلتنگی از این تُنگ ِ شکسته ست که روحت
مرداب نشین گشته در احساس عقیمی
ای عقل، به رقص آی و سراپای، جنون شو
ای عشق، عنایت بنما عقل سلیمی!
(28 دی 90)