بخت وقتی ز تو بر گشت در این کهنه رباط
به نسیمی که وزد بال و پرت می شکند
ز یکی قطره ی باران که زلال است و لطیف
می شود دست تو مضروب و سرت می شکند
همسر از غر زدن خویش هلاکت سازد
مادرش خار به عمق جگرت می شکند
دختر سر به هوا شام تو می سوزاند
شیشه ی پنجره آقا پسرت می شکند
این یکی با لگد و مشت زند بر دیوار
آن یکی با تبر و تیشه درت می شکند
می دهد مژده یکی بر تو که گاوت زایید
می کند چاله یکی پای خرت می شکند
بی خبر تا به هچل افتی و نابود شوی
سنگ می بارد و زنگ خطرت می شکند
از فشار غم و اندوه دلت می پوسد
بار قرض است که ناگه کمرت می شکند
گیرم از قدرت جسمی چو تریلر باشی
دست انداز جهان شافنرت می شکند
اشتها می رود و می زنی از خورد و خوراک
خواب هم یکسره در چشم ترت می شکند
یک دغلباز هم از آن سر دنیا «شاطر»
حرمت حق و حقوق بشرت می شکند !
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/7/16 در ساعت : 16:30:23
| تعداد مشاهده این شعر :
1546
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.