بعد از سلام و عرض ادب، همین اول بسم الله یک نکته را عرض کنم: بههیچ وجه قصد حکمیت بین این دو بزرگوار را ندارم زیرا این، کار اساتید و پیشکسوتتان سایت است. منتهی چون نظرم را با توجه به نقد منتقد محترم ( و نه اینکه بخواهم همهی شعر بررسی کنم) نوشتهام ممکن است خوانندگان عزیز چنین چیزی را احساس کنند.
هر چند از کنایه و زخم زبان پر است
از بغض های حادثه ای بی امان پر است
نهاد محذوف "غزه" است و در ناموارهی شعر که به مثابه تابلوی راهنمای آن است مذکور افتاده است؛ حذف به قرینهی لفظی.
اما حذفی ناجور، در این بیت اتفاق افتاده است:
تو رفته ای و باز نمی گردی ,آه نه
هر بار چشم های پدر بی گمان پر است
لابد چشم پدر پر از "اشک" است؟ ولی با این حذف و با این پرداخت، معنی دیگری هم دارد: اگر "چشم پر بودن" را ضد "گرسنه چشم" بودن بگیریم آنگاه چنین معنایی هم از بیت مستفاد خواهد شد: بر نگشتی هم بر نگشتی، چشم پدر پر است! و اینجاست که حذف بخشی از جمله، خدشهیی جدی بهکار وارد کرده است.
دربارهی ترکیب " بغضهای حادثهای بیامان" دستکم میشد صفت را جابهجا کرد تا کاری شده باشد: بغضهای بیامان حادثه (به عروض کاری ندارم). اما به لحاظ یک ترفند موسیقیایی جای بحث دارد: ها/حا/ما که تداعیگر هایهای گریه است. بهنظرم میان موسیقی و محتوای این مصرع، هیچ تناسبی نیست: این موسیقی بلند چه ربطی به "بغض" که فقط سکوت است، دارد؟! البته هر شعری را با میکروسکوپ الکترونی نگاه نمیکنم؛ شاعرش هم مهم است و شاعری مثل خانم فرضیزاده نباید در چنین تلهیی میافتاد.
فصل سرایتی که به تکثیر میرسد
اینجا زمین از آبله ی آسمان پر است
شاید تعقیدی در کار نباشد: آسمان آبله گرفته و مرضاش به زمین سرایت کرده و مدام در حال تکثیر است! اگر تصویر بمباران و عواقباش باشد؟ که تصویری بسیار مؤثر و محسوس است.
آغوش شیشه ها هوس کودکانه ایست
در خواب سنگ های شبی ناگهان پر است
ظاهراً "که" بین دو مصرع محذوف است. مفهوم مستفاد از "سنگ/ کودک/ شیشه" تقریباً روشن است: شیشهها سرانجام به دست سنگها خواهند شکست. این برداشت بنده مبتنی بر ارتباط محور عمودی شعر است. در محور افقی، به تنهایی دو سه جور دیگر هم میشود معنا کرد. آنچه به این بیت آسیب جدی زده است حضور بیگاه "آغوش و هوس" است. آغوش و هوس هم امکان القاء نمادین شب را بهشدت خنثی کردهاند هم کودکانه را تبدیل به صفتِ هوس. اغراقی هم که در "هوس شیشهها به سنگ" نموده شده خصوصاً اینجا وجهی ندارد و به همین راحتی شعری اینچنینی را لیریک کرده است، چرا؟!
تو رفته ای و باز نمی گردی ,آه نه
هر بار چشم های پدر بی گمان پر است
دربارهی این بیت پیشتر نظرم را نوشتهام.
سخت است فکر رفتن بی آمدن ولی..
بر شانه های سرد پدر بی کفن ولی..
به نظرم این بیت و بیت بعد و بیت "خواب تو لرزههای"...، در قوارهی ابیات خوب این شعر نیستند.
مضمون شعر های جهان سنگ و غم شده !
یک روز ,زورِ این همه تاثیر می رسد
با حذف "است" در مصرع اول موافق نیستم؛ البته فقط به علت موسیقیایی. (بنده شاگرد آن اساتیدی هستم که اصولاً به "دستور" زبان در ادبیات و بهویژه شعر، وقعی نمینهند. دستورِ زبانِ ادبی، همان علومِ ادبیاند منهای "دستور". بارها دیدهام که منتقدی میگوید: در فلان سطر یا بیت یا مصرع مثلاً "را"ی مفعولی حذف شده است! خب اشکالاش چیست؟! هر شعری را که برای کودکان نمیگویند که فوری بگوییم این حذف ابهام ایجاد کرد. اصلاً شعر آمده تا زبان نباشد؛ تا ریخت زبان را عوض کند؛ تا نثر نباشد. پس اگر جایی به "دستور" زبان اشاره میکنند؛ جایی است که به نظرم زبان، هنوز به شعر نرسیده است). مصرع دوم هم اصولاً پرداخت خوبی ندارد. ضمناً جناس "خط" چه اهمیت یا زیبایی دارد که مصرعی را فدایاش بکنند؟!
از این کلاغ قصه ی لا لایی ات نترس
پایان قصه های به زنجیر... ,می رسد
کلاغ قصههای ما، سرنوشتاش این است که به خانه نرسد؛ این تلمیح وضعاش معلوم است و شاعر هم خوب و به جا از آن برای نمادپردازیاش استفاده کرده است. اما پایان قصههای به زنجیر چگونه است؟ شاید تلمیحی است به چیزی که من نمیدانم و اگر تلمیحی در کار نباشد حتماً حذف خوبی اتفاق نیفتاده است. اما درباهی ترکیب "کلاغ قصهی لالایی" حق را به منتقد میدهم: از این کلاغ نترس، پایان قصهها... همین عبارتی که نوشتم برای رساندن منظور شاعر بس بود: وقتی "کلاغ" در کنار "پایان قصه" بیاید کار تمام است و نیاز به توضیحات بیشتر نیست.
حال کویرِ تشنه ی ما خوب میشود
زیتونِ فصل آتش و نخجیر می رسد
اول یک نکتهی کلی را عرض کنم: هر شاعری که بخواهد از قافیه استفاده کند، در بند قافیه است (آیا اگر بهجای "نخجیر" کلمهی دیگری بود، شاعر در بند قافیه نبود؟!) اصولاً کلمات برای قافیه ردیف میشوند و همین موضوع باعث شده که شعرا دنبال قافیههای استفاده نشده یا کمتر استفاده شده بگردند یا از قوالب تلفیقی استفاده کنند بلکه بتوانند حال و هوای شعر را ـ که خواهوناخواه تابع قافیه شده است ـ تغییر بدهند. خصوصاً در اشعار روایی این قوالب تلفیقی هستند که مجال تنفسی به شاعر میدهند. این دردی است که شعرا به آن عادت کردهاند و درد بودنش را احساس نمیکنند مگر در مواردی که کلمهی قافیه نتواند در پیلهی اجبارییی که خودش میتند منحل شود و به قول منتقد محترم بیرون بیفتد.
استفاده از نخجیر را اینجا درست میدانم (و معلوم است که شاعر در بند قافیه بوده است اما عرض میکنم از این تنگنا خوب بهدر آمده): شاعر شعرش دربارهی زخمی است که سالهاست ایجاد شده است و این "نخجیر" توانسته حال و هوای این کهنگی را خوب القا کند.
اما بعد
در مورد بحثهای پیشآمده دربارهی این شعر و این نقد: نه نقد را مغرضانه میبینم (هر چند به سلیقهی بنده اشکالاتی هم به آن وارد است) و نه این شعر را توسط این نقد، نابودهشده میپندارم و همچنان علیرغم بعضی اشکالات، این شعر را شعر خوبی ارزیابی میکنم.
در این سایت، نقدهای قلمانداز ـ مثل اشعار قلمانداز ـ متأسفانه هم نوشتهام هم خواندهام اما نقد مغرضانه؟! با کدام مدرک؟! کفِ غرضورزی و زدن تویِ سرِ مالِ مردم، وارد کردن اشکال و ایراد نابهجا و اصرار بر آن است در صورت اثبات شدن خلافاش، و گر نه همیشه امکان اشتباهِ منتقد و شاعر هر دو هست و اشتباه غیر از غرضورزی است. منتقد ایراداتی را وارد کرده و شاعر هم میتواند جواب ایرادت را بدهد یا ندهد. جدیت و سرراست و صریحبودنِ منتقد ناشی از جدی گرفتن کار نقد است و رنجش شاعر هم ناشی از جدیبودن مقولهی شعر است برای ایشان؛ پس هر دو به کارشان معتقدند و این حسن بزرگی است.
این قیل و قالها را باید به فال نیک گرفت هر چند بعضی از دوستان، نقدشدنِ شعر را تنشآفرینی بلکه عین وهنِ مقامِ شاعر تلقی میکنند، اما به نظر بنده درست بر عکس، نقدِ شعر، ایجاد فرصتی است برای شنیدن شعر از زبان شاعر (یعنی احتمالاً بهترین مدافع شعر) بیشائبهی تعریفِ از شعر توسط خودِ شاعر؛ و این فرصتی است مغتنم که منتقد به شاعر میبخشد. شاعری که به نقد از هر نوعاش که باشد، پاسخ نمیدهد در واقع شعرش را از این فرصتی که ناقد برایاش ایجاد کرده محروم میکند و به نوعی اشکالات و ایرادت واردشده را تثبیت.
از قضا دُز "نقد ناپذیری" یواشکی در این سایت بالا رفته است و بعضی از دوستان به فنون مختلف ـ که همه اهل فناند ـ با نقد صریح (و نه تعریف و مجامله و مداهنه) چپ افتادهاند. همهی ما به نقدشدن رأی میدهیم و خود را نقدپذیر مینماییم اما نقد که میشویم....!
یا علی (ع)