چشمش شـده از جلوه ی رخسار تو سرشار
آئینــــه ز حســـرت زده چون پشت به دیوار
آکنـــــده شــــد از بوی خوش تو نفس دشت
با بـــــاد مگــــر زلف تـــــو گردیـــده کلنجار
افراشتـــــه ای قـــــد چو تــو برپاست قیامت
حسرت زده از چیست مگر سرو و سپیدار ؟
گفتنـد رسیـــــدن به تـــــو جان می طببد شد
جان دادن ما سهل و رسیدن به تو دشوار
چندی است که جان پیشکش چشم تو کردیم
کی دسـت دهد پس تو بگو لحظه ی دیدار ؟
دیـــــدار تــــو شک نیسـت کند روز شبم را
روزم اگـــــر از دوری تـــو هسـت شبی تار
انـــــدازه نـــــدارد مگــــرت سنگـدلی چون
جانـــــم به لـــــب آمـد و تو انگار نه انگار
آه اســت نفس های شب و روز من از بس
گردیـــــده در ایـــن دل غم و اندوه تلـنبار
هر چنـــــد که چشم طمعـم هست به چشمت
زنهـــــار ز تاتاری مـــــژگان تــو زنهـــــار
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/5/14 در ساعت : 0:30:58
| تعداد مشاهده این شعر :
1235
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.