ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



"درتاریکی شب" اثر جبران خلیل جبران ترجمه مسلم سلیمانی

درتاریکی شب...
ای رهروان روشنای روز –درتاریکی بی پایان شب- شماراصدامی‌زنیم! آیا فریادمان را می‌شنوید؟! روح مردگانمان را به سوی شما فرستادیم؛ آیا چیزی از گفته‌های پیام‌‌آورانمان فهمیدید؟!
نفس‌هایمان را روی شانه نسیم‌های شرقی گذاشتیم؛ آیابه سواحل دوردستتان رسیدند و بارهای سنگینشان را دربرابرتان برزمین گذاشتند؟! آیااز حال ما خبرداشتید که اینگونه برای نجاتمان برخاستید یا نفستان ازجای گرم بلندمی‌شود که گفتید: آیا روشنانشینان می‌توانند کاری برای شب‌زدگان کنند؟ بگذاریم مردگان، مردگان خودرا به خاک بسپارند و مشیت الهی انجام شود. یعنی، خواست الهی محقق شود. ولی آیامی‌توانید خودرابالاترازاین که هستید بکشید تا خداوند شمارا بنا به خواسته و مشیت خود و برای یاری ما، دگرگون سازد؟!
درتاریکی شب یکدیگر را صدامی‌زنیم.
 درتاریکی شب برادر، برادرش را و مرد، زنش را و عاشق، معشوقش راصدامی‌کند. آنگاه که صداهایمان در اوج آسمان به هم می‌آمیزد، مرگ لَختی با پوزخند دربرابرمان ایستاده و سپس روبه سوی سرخی دورافق می‌رود.
درتاریکی شب یکدیگر را صدامی‌کنیم. درتاریکی شب فریادمی‌کشیم و کمک می‌خواهیم و حال آنکه شبح مرگ میان ماست. بال‌های سیاهش چادری به روی مامی‌کشد و دست‌های ترسناکش روحمان را به پرتگاه می‌کشاند؛ ولی چشم‌های آتشینش همچنان روبه شفق است.
درتاریکی شب، مرگ می‌رود و ماپشت سراو باترس و گریه می‌رویم. کسی ازما توان ایستادن ندارد و هیچ کس امید به ایستادن ندارد.
درتاریکی شب به دنبال مرگ می‌رویم و هربارکه مرگ سربرمی‌گرداند، هزارنفرازمابه کناره‌های راه می‌افتد. هرکس که می‌افتد به خواب ابدی فرومی‌رود و آنان که نمی‌افتند همچون خزیدن ماه ادامه داده و می‌دانند که خواهندافتاد و به دیگرخفتگان می‌پیوندند. ولی مرگ همچنان خیره به سوی شفق می‌رود.
درتاریکی شب برادر، برادرش را و پدر، فرزندانش را و مادر، کودکانش را صدامی‌زند و همه ما ازگرسنگی و ناتوانی به خودمی‌پیچیم. اما مرگ گرسنگی و تشنگی نمی‌داند؛ او روح و پیکر ما را مکیده و ازخون و اشک‌هایمان نوشیده وبا این حال سیرنمی‌شود.
درپاس اول شب، کودک، مادرش را صدازده و می‌گوید: مادر!!! من گرسنه ام. مادر هم می‌گوید: عزیزدلم! کمی تاب بیاور.
درپاس دوم شب، دوباره کودک مادرش را صدازده و می‌گوید: مادر! من گرسنه ام نان می‌خواهم. مادرجواب می‌دهد: فرزندم من نان ندارم.
درپاس سوم شب، مرگ به سوی مادر و کودکش رفته و سیلی بال‌هایش، آن دورا دربستر راه به خواب ابدی فروبرده و همچنان روبه شفق می‌رود.
هنگام صبح مرد به دنبال نان به مزرعه‌ها می‌رود و جزخاک و سنگ چیزی نمی‌بیند و ظهر، ناتوان و دست خالی پیش زن و بچه‌هایش برمی‌گردد. غروب که می‌شود، مرگ به سراغ مرد و همسر و بچه‌هایش رفته و می‌بیند که آنها نیزبه خواب رفته‌اند و با خنده دوباره روبه سوی شفق به راه می‌افتد.
صبح، مردکشاورز جواهرات زن و دخترانش را درجیب گذاشته و درِکلبه‌اش رابسته و به شهرمی‌رود تا بافروش آن آرد بخرد. هنگام عصربدون هیچ نان و جواهری به کلبه برگشته و زن و دخترانش رامرده می‌یابد، حال آنکه چشمهایشان همچنان رو به سوی "هیچ و پوچ" بازمانده است؛ مَرد دست هایش را به طرف آسمان بلندکرده و سپس همچون پرنده شکارشده به زمین می‌افتد. غروب که می‌شود مرگ به سوی کلبه می‌رود و کشاورز و زن و دختران اورا خوابیده دیده و می‌خندد و سپس دوباره روبه شفقِ دورمی‌رود.
ترجمه: مسلم سلیمانی
ازنوشته‌های «جبران خلیل جبران»
 



   تاریخ ارسال  :   1392/10/6 در ساعت : 5:28:7   |  تعداد مشاهده این شعر :  1344


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

بهناز دهقان
1392/10/6 در ساعت : 11:22:29
آفرین
ترجمه ی خیلی خوبی بود
خسته نباشید
بازدید امروز : 18,328 | بازدید دیروز : 19,763 | بازدید کل : 123,976,928
logo-samandehi