آی مردم خواب مردن دیده ام
خواب خوب دلسپردن دیده ام
خواب دیدم دستها یک باورند
پرده های عاشقی را می درند
در حضور شرمگین سایه ها
آفتابی را به مسلخ می برند
خواب دیدم جاده ها پیدا نبود
ردی از مردان بی پروا نبود
خواب دیدم تا خدا فرسنگهاست
قسمت آیینه شهر سنگهاست
قلبها در سینه آسان می گرفت
بر فراز نی کسی جان می گرفت
عشقبازی با خدا هم ننگ بود
پشت این لبخندها نیرنگ بود
خواب دیدم با دو دست خویش داد
یک نفر خاکستر خود را به باد
خواب دیدم باز هم جامانده ام
روی دست خویش تنها مانده ام
تا به کی در هُرم آتش سوختن
چشم بر دستان ساقی دوختن
لاف لیلایی به مجنون ها زدن
سینه زیر بیرق خونها زدن
خون لباس دلبری های تن است
عاشقان را زخمو خون پیراهن است
در جنین خون تقدم با سرست
عرصه ی جولان تن ها کمتر ست
سر فراز نیزه رایت می شود
رقص تن بی سر اجابت می شود
نیزه می خواهم که طنازی کنم
بر ستیغش آسمان تازی کنم
گاهگاهی سر گذارم بر سرش
زلف خویش آشفته سازم در برش
فاش سازم غربتم را پیش او
او شود مولا و من درویش او
کو مجالی تا سبکبالی کنم
عقده های عشق را خالی کنم
سر به صحرای جنون زایی زنم
جرعه ای زان جام مینایی زنم
در نداریها ببازم خویش را
باز هم دیوانه سازم خویش را
ما قلندر نیستیم آزا ده ایم
همنشین تیغ و زخم و جاده ایم
سالها زخم شقاوت خورده ایم
از علی ارث شهادت برده ایم
از احد تا کربلا تمثیل ماست
اولین تصویر ما هابیل ماست
گام بردارید باران بلاست
چند فرسخ آنطرفتر کربلاست
بیرقی افتاده بر دوش فرات
چشمهای منتظر بر دست ماست
بر بلندای تمام قافها
صحبت از روییدن آیینه هاست
رضا کرمی