همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم
رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم
گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی رویم از این است که خونین جگرم
کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم
این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟
من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم
عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم
مثل ابری شده ام دربه درِ شهربه شهر
وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم...
کلمات کلیدی این مطلب :
بی ،
خبر ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 4:56:42
| تعداد مشاهده این شعر :
1042
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.