مثل همیشه ...
زن ، سر به زیر، آمد و یک نان گرفت و برد
مثل همیشه، تلخ و پریشان، گرفت و برد
نان را فشرد توی تمنای دست خود
از شاطر او نه نان ، به خدا جان گرفت و برد
پولی نداشت، مثل همیشه، شکسته گفت:
"خیرت دهد خدا" ، و به دندان گرفت و برد
" نانوا چه فکر می کند آیا، که من کی ام ؟!
دستم تهی ست، یا که...؟! " ، و لرزان گرفت و برد
یک ُقرص نان، چه سهم بزرگی ز زندگی !
زن سر شکسته، راه خیابان گرفت و برد
وقتی رسید زن به کنار غرور خویش
جای غرور، یک دل ویران گرفت و برد
پایان این غزل، به گلو ُبغض زن شکست
زن را دریغ ! هق هق باران گرفت و برد...