«فصل مهربان»
هزار صحبت ناگفته در نهان دارم
هزار خاطره ي خوب از آن زمان دارم
ستاره ها و شبِ پشت بام خوابيدن
چه قصه هاي قشنگي از آسمان دارم
بهار، سرزده از گرد راه مي آمد
چنان كه حسرتي از جنس كهكشان دارم
صداي خادم مسجد، زلال جاري ماه!
هنوز حس قشنگي به آن اذان دارم
قنات هاي پر از آب و كوزه ها سرشار
عجيب حسرت آن جوي موليان دارم
تنور خانه ي همسايه بوي نان مي داد
هزار نكته از آن فصل مهربان دارم
هنوز قصّه ي مادر بزرگ يادم هست
هنوز دلهره ي دزد و كاروان دارم
صداي زنگ جلودار و خوشه ي پروين
شب است و دغدغه ي لوك و ساربان دارم
مگير از دل من حس روستايي را
چنان كه از نفسش نامه ي امان دارم
تمام هستي خود را به آن گره زده ام
كه احتياج به اين شعر ناگهان دارم
مگير خرده به احساس آفتابي من
به رغم موي سپيدم دلي جوان دارم !