می گیرمت در خیالم هر گاه عُریان در آغوش
باور ندارم که دارم جز جانِ جانان در آغوش
از فرط شادی نباید در خود بگنجم که هستم
چون آسمانی که دارد یک ماه تابان در آغوش
سرزنده تر دیده کس از رودی که سرمست، دارد
هرگز نه جز جان خود را هر آن خروشان در آغوش؟
نشناسم از سر اگر پا مانند موجی که مست است
در من چه جز من خدایا، یابیده جریان در آغوش
بر چهره ی دلفریبت بندد تبسّم اگر نقش
می گیرد از اشتیاقت ایمانِ من جان در آغوش
بر من بیفشان طراوت از شبنمستان جانت
حظّ از شکوفاییِ عشق بر من بباران در آغوش
از کفر زلفت نباید یابم جز ایمان بلا شک
بگشا گره تا شود این کافر، مسلمان در آغوش
بر من نگاهی بینداز خورشیدوش تر که شاید
این جان من با نگاهت گردد گلستان در آغوش
سوز و گداز دلم را باری ببین در سرشکم
باریده کم از دو چشمم لعل بدخشان در آغوش؟
بگذار باشد پیاپی گوشم به فرمان چشمت
بگذار باشد دمادم طبعم غزلخوان در آغوش